تارنگاشت عدالت – بایگانی دورۀ دوم
منبع: پیک یونسکو
چنگیز آیتماتوف
ژوئیه ۱۹۸۲
برگردان: ع. سهند
در ستایش زبان مادری
یک ویژگی برجسته داغستان تعداد زیاد زبانهایی است که در آن وجود دارد. رسول حمزاتوف شاعر شوروی، که خود اهل این کشور کوهستانی در شمال-شرق قفقاز است، با طنز خاص خویش توضیح میدهد، چرا زمانی که آفریدگار زبانها را پخش میکرد، یک توفان برف در داغستان در حال وزیدن بود. او در راه خود با عجله تمام یک گونی را بر سر مردم آن خالی کرد!
این مطمئناً درست است که ساکنان داغستان که همه در جلگههای مجاور به یک شیوه زندگی میکردند، تا زمانی نه چندان دور، تفاوتهای زبانی آنها را چنان از هم جدا میکرد که گویی در قارههای متفاوت زندگی میکنند. هر آیول، یا روستا زبان محلی خود را داشت؛ هیچیک به هیچوجه شبیه دیگر زبانها نبود!
اما در جهان هیچ الفبایی وجود نداشت که بتواند حروف لازم برای نگارش زبانهای داغستان را به دست دهد. و زمانی که در آغاز دورۀ شوروی تلاشهایی برای استفاده از الفبای روسی برای این مقصود صورت گرفت، لزوم افزودن حروف و ترکیبات حرفی جدید برای انتقال گفتار به نوشتار به اثبات رسید.
امروز مردم داغستان، که تعداشان حدود دو میلیون نفر است، بر رویهم به بیش از ۳۰ زبان گوناگون صحبت میکنند؛ روزنامهها و گاهنامهها به ۵ زبان منتشر میشوند؛ ممکن است ۷ زبان را در صحنه تئاترهای ملی شنید؛ و کتابها به ۹ زبان منتشر میشوند. شاعران کشور فقط به زبان آوار میسرایند، گرچه تعداد خود آوارها بیش از ۴۰۰ هزار نفر نیست، آوار رایجترین زبان است، اما زبان تاتها نیز که تعداشان فقط ۱۵ هزار نفر است، و فقط ۲ هزار نفر به آن صحبت میکنند، وجود دارد.
تا شخص مستقیماً درگیر نباشد، ممکن است مشکلات به اصطلاح «خلقهای اقلیت» که ممکن است در بسیاری از نقاط جهان یافت شوند، در ظاهر کماهمیت جلوه نماید. اما دغدغههای یک جامعه بسیار کوچک در واقع میتواند به اندازه نگرانیهای جمعی جمعیتهای چندین میلیونی یا حتا بیشتر از آن برای اعضایش نگرانکننده باشد.
این به ویژه زمانی که بقای فرهنگی، و ویژهتر از آن، زمانی که بقای زبان در میان باشد صدق میکند، زیرا یک خلق بدون زبان خودش خلقی است که اعتماد به نفس آن از بین رفته است. زبان فقط اساس فرهنگ یک ملت نیست، زبان همچنین ابزاری است که با آن فرهنگ میتواند توسعه یابد.
زبان هر خلق پدیدهای یکتاست، محصول خلاقیت خاص خودش است؛ از دست رفتن زبان یک خلق از دست رفتن خون حیاتبخش آن است. حفظ زبانهایی که باقی مانده اند یک وظیفه است، زیرا آنها بخشی از میراث کل بشریت هستند.
جهان در محیطی از زبان زنده است، و بومسپهر زبانی مانند بومسپهر طبیعی پیچیده و شکننده است. در برخورد با ماشینها پراگماتیسم ممکن است روش سودمندی باشد، اما در جایی که طبیعت و فرهنگ مطرح است، چنین نیست.
با این وصف، این درست است که زبانهای «اصلی» به جایگزین نمودن یا جذب زبانهایی گرایش دارند که فقط تعداد اندکی با آن صحبت میکنند. اما، به هر بحث- هر قدر پر حرارت- به سود ادغام که ممکن موجب از دست رفتن ارزشهای ملی یا هویت فرهنگی بشود باید با احتیاط برخورد کرد، زیرا موضوع را مخدوش مینماید. برای اتحاد سودمند، خلقها و فرهنگها باید به نحوی از یکدیگر متمایز، به نحوی ناهمسان باشند. فقدان اصالت غنیشدن متقابل را غیرممکن میسازد؛ در واقع نیاز به اتحاد را از میان برمیدارد.
من عمیقاً باور دارم که یک امکان واقعی برای حفظ زبانهای اقلیت و ایجاد شرایط برای مشارکت فعال آنها در الگوهای جدید هستی معنوی و مادی، و همچنین ایجاد فضایی که خود در آن بتوانند یا از طريق تکامل درونی خویش یا از طریق نفوذ مستقیم و غیرمستقیم و سرمشق فرهنگهایی که زبانهای دیگر منتقل مینماید رشد نمایند، وجود دارد. تجربه کشور خود من- قرقیزستان- و تجربه صدها و حتا بیش از صدها ملت، خلق و گروههای قومی که دقیقاً ۶۰ سال پیش آزادانه تصمیم گرفتند به یک حکومت واحد، به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالستی بپیوندند، این باور را تأیید مینماید.
در آنزمان اکنون دور، کشورهایی که در حاشیه امپراتوری روسیه سابق قرار داشتند با یک گزینه روبهرو بودند. یا باید یک زبان واحد، بسیار توسعه یافته- یعنی روسی- را انتخاب میکردند، یا همزیستی، یعنی استفاده از روسی به مثابه یک زبان اصلی، اما با توسعه موازی دیگر زبانهای ملی خود را برمیگزیدند؟
آسانترین و واضحترین راهحل برای آنها انتخاب روسی، و کنار نهادن نگرانی پیرامون فرهنگهای ملی خود، برای آغاز ساختمان آینده بر شالودههای مستحکم ادبی و علمی بود که آن زبان ارايه مینمود.
آن گزینه آسان باید وسوسهانگیز بوده باشد. اما آیا به معنی تحلیل رفتن فرهنگهای خودشان نبود؟ آیا رشد آن فرهنگها را منطبق با روحیه زمان سد نمینمود؟ و آخرین نکته اینکه، آیا آن گزینه برخلاف روند آفرینش پیچیدگی و تنوع بینهایتی که یک ویژگی مغتنم تاریخ بشر است، نمیبود؟ در مخزن فرهنگ بشر، چه کس چنان خیرهسر خواهد بود که بگوید «این باید به هر قیمت حفظ شود، اما این باید کنار گذاشته شود»؟
الگو چیزی بود که تفکر، و سبک و سنگین کردن دقیق نقاط مثبت و منفی را میطلبید. و اگر انتخاب یک زبان آشکارا به وجود گزینههای دیگر برای انتخاب بستگی دارد، موضوع وظیفه مدنی نیز مطرح است: وظیفه هر فرد نسبت به مردم خود، که نه فقط منبع هستی او، بلکه سرچشمه ارزشمندترین دارایی او- زبان او- نیز هستند.
زبان مادری، به نوبه خود، یک منبع لایزال شگفتی است. زبانی که ما در کودکی میشنویم و میآموزیم تنها زبانی است که میتواند شعرهای هستی و تجربه مردم ما را به قلوب و اذهان ما منتقل نماید، در ما نخستین شعلههای غرور ملی را برافروزد، و انتقال ظریف، لذت زیباشناسانه واژههایی را که به وسيلۀ نیاکان ما پرداخته و آراسته شده به ما منتقل نماید.
در عین حال، به این باید اشاره شود که تجربه خود من این را تأیید مینماید که یک کودک میتواند تسلط برابر بر دو زبان، و حتا بیش از دوز بان را کسب نماید، به شرط اینکه آن زبانها از همان ابتدا به یک روش همسان ارايه شوند. در تجربه خود من روسی کمتر از قیرقیزی زبان مادری نیست؛ من با هر دو بزرگ شدم، و هر دو در باقی زندگیام با من خواهند ماند.
در روزهای نخستین اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، روشن شد که توسعه فرهنگی خانواده ملتهایی که اتحاد شوروی را تشکیل میدادند نمیتوانست بدون رجوع به فرهنگهايی که همانگاه پیشرفتهتر بودند به حرکت درآید. نهایتاً، بیش از یکسوم آن ملتها ادبیات چاپی خود را نداشتند. و از اینرو بود که دومین گزینه از گرینههایی که در بالا به آنها اشاره شد ترجیح داده شد. چالش بزرگتر بود، اما جایزه هم بزرگتر بود.
یکی از نتایج این است که زمانی که ما امروز از «ادبیات شوروی» صحبت میکنیم، در واقع از بیش از ۸۰ ادبیات ملی گوناگون میگوییم. پذیرش این اصل که در هر کجا که به دلايل قومی بیش از یک زبان برای مقاصد اداری مورد استفاده قرار میگیرد، باید با آن زبانها به طور برابر برخورد شود، درستی خود را کاملاً نشان داده است.
اجازه بدهید چند کلمه درباره نقش زبان روسی بگویم که برای نخستین بار در تاریخ، بین خلقهایی که تا زمانی نه چندان دور، از وجود یکدیگر بیخبر بودند؛ بین خلقهایی که به نحوی چشمگیر در نردبان تمدن بر پلههای متفاوتی قرار داشتند، خلقهایی که تاریخ فرهنگی و اجتماعی آنها، مانند دیگر آداب و سنتهایشان چیز مشترکی نداشت، خلقهایی که زبانهایشان مقابلاً غیرمفهوم بود، پیوندهای خلاق ایجاد نمود.
اگر روسی به زبان ارتباط بین خلقهای کثیر اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، به زبان تمدن جدید و همکاری فرهنگی مبدل شده، نخست به این دلیل است که زبانِ پرجمعیتترین ملت در اتحاد است، و دوم، به این دلیل که از طريق تماس با همه زبانهای دیگر از آنها اقتباس نموده و خود را غنی ساخته است. در نیتجه، به دومین زبان خلقهای غیرروس در همه جمهوریهای ملی و مناطق اداری اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی مبدل شده است؛ هشتاد و دو درصد کل جمعیت به روانی با آن صحبت میکند.
اکنون میتوان گفت که برای نخستین بار در تاریخ بشر، یک حکومت واحد یک فرهنگ چندزبانی آفریده، از همه چیزهایی که در فرهنگ ملتهای اکثریت و اقلیت آن بهترینهاست به یکسان بهرهمند شده و در عین حال ویژگیهای ملی خاص، سبک تفکر و شیوه زندگی آنها را حفظ نموده است.
این فرهنگی است که همزمان جهانی، انترناسیونالیستی و از لحاط تغییرِ مستمر، ملی است. انترناسيونالیسم آن، آنطور که به خطا تصور شده است، به معنی جایگزین نمودن فرهنگهای ملی با یک کلیشه یکنواخت نیست، بلکه رشد همهجانبه همه فرهنگها و زبانهای ملی گوناگون بر بستر یک ایدهآل اجتماعی واحد است.
ما میتوانیم این روند را با برابرسازی و فرسایش تأسفبار ارزشهای ملی که هنوز در دیگر بخشهای جهان وجود دارند، روندی که موجب نگرانی طبیعی برای آینده فرهنگ جهانی است، بسنجیم. من باور دارم که از این فاکت که یکپارچکی فرهنگهای خلقهای سوسیالیستی نه به از بین رفتن هویت و نه به ناپدید شدن تفاوتها انجامیده، بلکه موجب غنیشدن متقابل و رشد بیشتر آنها شده است، یک درس اومانیستی و اخلاقی مهم میتوان گرفت. در واقع، این به آشکار شدن توان بالقوه خلقهای مربوطه، و منابع دست نخوردهای که هر ملت در نتیجۀ تجربه معنوی و هستی تاریخی خود از طريق وجود طولانی خود دارد، امکان میدهد.
نیاز به گفتن نیست که این یک روند آسان نبوده است. تجربه ما به قیمت تلاشهای عظیم و گهگاه دردناک به دست آمده است؛ جستن الگوهای جدید اندیشه خلاق، و یک تئوری دیالکتیکی هستی، با سفر خستگیناپذیر در امتداد راههای پیش از این ناهموار همراه بوده است؛ ما باید بر موانع بسیاری که از گذشته مانده بود فايق میآمدیم، و دردهای فراوان رشد را تحمل میکردیم.
توسعه یک حکومت کثیرالملله مانند اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ناگزیر با ظهور متوالی روندها و مشکلات جدیدی پیرامون روابط بین ملتهای مربوطه همراه بوده است. کافی است گفته شود که در این همزیستی، در سالهای اخیر افزایش قابل توجهی از ادعاهای مشخص شماری از شهروندان غیربومی، در بسیاری ار جمهوریهای شوروی درباره مسايل زبان، فرهنگ و سبک زندگی دیده شده است.
در عین حال، مرزهای سبک زندگی ملی پیوسته گسترش مییابند. به علاوه، شرایط زندگی روزانه چنان با شتاب تغییر مینماید که گهگاه چیزی که مدتها دغدغه ملی بود از بستر اولیه و محدود خود ناپدید شده، فقط به مثابه موانع فرهنگی در برابر ترقی عمومی دوباره پدیدار میشود.
هنگامی که ما از ویژگیهای ملی که ما را از یکدیگر متمایز مینماید سخن میگوییم، همیشه مشخصههای بسیاری که ما را به هم پیوند میدهند- سرنوشت مشترک، پیشینه مشترک و عمر مشترکمان- را مورد توجه قرار نمیدهیم. جهانی که در آن زندگی میکنیم، سبکی که اکنون زندگی میکنیم و، مهمتر از همه، طوری که فکر میکنیم: مطمئناً این چیزی است که باید در برابر تفاوتهای ما قرار گیرد؟
تا آنجا که به خلقهای شوروی مربوط میشود، بزرگترین تغییرات در روشها، روانشناسی و رفتار آنها رخ داه است. ما به هر هویت ملی که تعلق داریم، اکنون شرایط بسیاری در زندگیهای ما وجود دارد که در آن روشها، ارزیابیها، قضاوتها و معیارهای ما یکسان هستند؛ و این فقط به سود فرهنگهای ملی ماست. البته، به شرط اینکه این علت وجودی در زبانهای ملی تجلی یابد، باید از آن به مثابه ابزاری برای گسترش و غنیساختن فرهنگهای خود ما و وسیعتر ساختن افقهای آن زبانها استقبال نمود.
و این دقيقاً آن چیزی است که الآن رخ میدهد. ما هنگامیکه مشخصههای آنچه را که «سیرت ملی» مینامیم هر چه بیشتر بررسی مینمایم، و هنگامیکه میآموزیم به زندگی مدرن با چشمانی مدرن نگاه کنیم، همزمان خود مفهوم ملیت یک رنگ معاصر به خود میگیرد.
اما چه رخ میداد اگر ما خلاف آن عمل میکردیم، اگر مانند راهبان به جلد خود میرفتیم؟ مطمئناً تأثیر این میبود که فرهنگ ما را به سایه صِرف خودش، به یک شبه فرهنگ که در بهترین حالت فقط یک تصویر یکسویه از سرشت ملی ما ارايه مینمود، تنزل میداد.
مسدود ساختن خود از آمیزش با فرهنگهای دیگر، به ویژه آنهایی که در یک مرحله پیشرفتهتر توسعه قرار دارند، محروم ساختن خود از ابزار توسعۀ خود است. «اصالت»، کاهش یافته به یک هدف در خود، فقط میتواند به انزوا، به کوتهفکری ملی بیانجامد؛ فقط میتواند گذر ارزشهای ملی را فراتر از مرزهای ملی مسدود نماید.
لازم به گفتن نیست که مبادله فرهنگی به تغییر فرهنگی میانجامد. کنش متقابل بین فرهنگهای ملی موجب غنی شدن متقابل و رها ساختن خویش از نفوذهایی میشود که بیش از عمر خود مانده اند. به دلیل عجیبی، اصطلاح «فرهنگ ملی» تقریباً همیشه، اصطلاحاً، با یک نگاه عقبگرا از روی شانههای ما به سمت گذشتهای که در آن افکار خلاقانه در همه زمانها انعکاس جریان حالت معنوی جامعه مورد نظر بوده، شناخته میشود. اصالت یک ملت صرفاً در جمع کل ویژگیهایی که در طول تاریخ خود به ارث برده، در آنچه در گذر زمان باقی مانده و تاب آورده یافت نمیشود؛ بلکه در اینجا و اکنون، در تولید فعالیتها و دغدغههای معاصر آن نیز باید دنبال آن گشت.
اگر من زیاد روی این موضوع تمرکز نمودم به این دلیل است که مسأله فرهنگهای ملی در سالهای اخیر به یک موضوع جروبحث جهانی مبدل شده است. ویژگیهای فردی یک ملت چیزی است که فرهنگ آنها را یک پدیده بیهمتا میسازد. تماس نزدیک با سرزمین بومی خود، با خلق خود و با حیاتیترین مشکلات زندگی روزانه، شريان حیاتی فرهنگ یک ملت را تشکیل میدهد؛ در عینحال، به گسترش افقهای آن فرهنگ فراتر از مرزهای ملی کمک مینماید، زیرا، برداشتهای همه خلقها از جهان، ار راههای بسیار، شبیه اند. از اینرو، تا آنجا که به فرهنگ مربوط میشود، «ملی» و «بینالمللی» هرگز نباید در تقابل با یکدیگر قرار داده شوند.
البته، تعجببرانگیز نیست که در محافل روشنفکری مشخصی، به عنوان مثال در آسيا و آفریقا، یک احساس پیشداوری علیه اروپامحوری، علیه شیوه اروپایی تفکر و تمدن اروپایی که آن را با سطله استعماری و تحقیر ارزشهای ملی خود همدست میدانند، وجود دارد. با این وجود، روشنفکران ترقیخواه آفریقایی و آسیایی دیرزمانی است که در تلاش برای استفاده از تجربه اروپا برای غنی ساختن فرهنگهای ملی خود درگیر بوده، آن تجربه را به مثابه بخشی از میرات جهانی بشر میبینند.
من با مشاهدۀ منتقد بنگالی «سَروَر مرشد»، موافقم که میگوید هر فرهنگ اکنون باید تصمیم بگیرد که آیا میخواهد خود را به مثابه بخشی لاینفک از فرهنگ جهانی به مثابه یک کل ببیند، یا به مثابه یک فرهنگ «بزرگ»، حتا اگر در درون چهاردیواری خود باشد. همانطور که پیش از این اشاره کردم، خود-مهمبینی بیش از حد به انزوا و، نهایتاً، به دگماتیسم میانجامد. معهذا، این کاملاً قابل درک است که چرا این مسألهای است که حل آن به ویژه برای آسیا یا آفریقا دردناک است: خطر واقعی پاکسازی قومی فقط اخیراً شروع به کم شدن نموده است.
امروز، خلقهای کثیر آن دو قاره عظیم باید دربارۀ ابزاری تصمیم بگیرند که باید برای حل موضوع نه فقط توسعه سیاسی و اجتماعی، بلکه توسعه فرهنگیشان به کار گرفته شود. کسب استقلال سیاسی با فوریت قابلتوجهی مسأله ایجاد شکلهای جدید هستی اقتصادی و فرهنگی مناسب را، که بدون آنها ثابت خواهد کرد استقلال دستآورد سترونی بوده است، پیش میکشد.
کیپلینگ گفت: «شرق، شرق است، و غرب، غرب است…» اما این یک ادعای شاعرانه بود؛ تاریخ و فرهنگ به طور یکسان ادعای او را که «این جفت، هرگز ملاقات نخواهند کرد» رد میکنند. دهههای اخیر تحولات اجتماعی را دیده اند که فقط در زیستشناسی و زمینشناسی، و در درون یک گستره زمانی به طور باورنکردنی کوتاهتر، قابل مقایسه است. کشورهای در حال توسعه هنوز در مرحلهای هستند که ترقی فرهنگی بیش از هر چیز به موفقیت در تلاشهای آنها برای رسیدن به توسعه اجتماعی و حل مشکلات اجتماعی آنها وابسته است.
افکار، اشیاء و تصاویر، همچنین سرنوشتهای فردی و تاریخهای مشترک، هماکنون انبوه رنگارنگی را در بزرگراه هستی تشکیل میدهند، که زمانی خلقهای جهان در آن در انزوای از هم در خفا زندگی میکردند. امروز، جهان، جدا از اینکه مبارزه برای حفظ بی کم و کاست آن سیاسی یا فرهنگی باشد، تقسیمناپذیر است. فرهنگ بینالمللی و همکاری علمی ممکن است به مثابه بخشی از تلاش برای رفع تنشها بین خلقها تلقی شود، تلاشی که سهم ما در آن دوامی ندارد.
یک دوره تاریخی جدید طلوع کرده است، و گام نخست در مسیر جاده جدید برداشته شده است. خلقهای جهان نشان داده اند که در تلاش برای یافتن یک رویکرد مشترک به مشکلات همه بشریت، و مهمتر از همه به موضوع صلح و جنگ، قادرند اختلافات بین دولتها، جوامع و ملتها را کنار بگذارند.
ما در آگاهی از مسؤولیت جمعی خود برای سرنوشت فرهنگ بشری و تمدن در کلیت آن، و برای جو اخلاقی کره زمین متحدیم. آیا این به ما حق نمیدهد جسورانه اعلام نماییم که اکنون لحظه انتخاب جهتهایی است که بشریت باید از آن طريق توسعه یابد؟ مسؤولیت ما در اینمورد بسیار عظیمتر است، زیرا ما نمیتوانیم تصمیمها را به فردا موکول نماییم. زیرا فرا رسیدن فردا عمدتاً به آنچه که ما امروز میتوانیم به دست آوریم بستگی دارد.
https://en.unesco.org/courier/iyul-1982-g/praise-mother-tongues
پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/uc68ehpc