تارنگاشت عدالت – بایگانی دورۀ دوم

مطلب رسيده

اين مطلب، که از روی نوار پياده و برای انتشار در اختيار ما قرار گرفته است، پس از ويرايش، از نظر خوانندگان گرامی «عدالت» می‌گذرد.

   احسان طبری
(١۲٩۵- ١۳۶٨) 

دشوارِ بهروز زيستن

قطره قطره مردن

و شب جمع را به سحر آوردن

از شعر برای شاعر و کارگر ايرلندی «بابی سندز»

«سياوش کسرايی»

«رابرت جرالد سندز»، معروف به «بابی سندز»، مبارز ايرلندی که به خاطر پيکار با اشغالگران انگليسی به ١۴ سال حبس محکوم شده بود، در بامداد پانزدهم ارديبهشت ۱٣۶۰، برابر با پنجم مه ۱٩٨١ ميلادی، پس از ۶۶ روز اعتصاب غذا درگذشت.

هنگامی که «رابرت سندز» در حال اعتصاب غذا بود، به علت مرگ نماينده مجلس از ايالت «فيرمانات و تايگُن جنوبی» مردم اين ناحيه ايرلند شمالی «بابی سندز» را به نمايندگی در مجلس انگلستان «وست مينستر» انتخاب کردند. خواهش «بابی» بسيار ساده بود. او نمی‌گفت مرا از زندان رها کنيد، او نمی‌گفت مرا بر روی کرسی «وست مينستر» بنشانيد، او تنها می‌گفت مبارزان ايرلندی را نه تبهکاران عادی، بلکه زندانيان سياسی حساب کنيد. ولی بانو «مارگارت تاچر» نخست‌وزير محافظه‌کار انگلستان، که خودش به خودش در نطق‌هایش، عنوان بانوی آهنين را داده است، تا آخرين ثانيه مرگ «بابی»، ساعت يک و هفده دقيقه بامداد پنجم می ٨١، اين خواست را رد کرد. کارگر مبارز آمريکايی «جو هيل»، که به علت نبرد خود عليه سرمايه‌داری به مرگ محکوم شده بود، در پای دارِ خود گفت: «خاموشی مرگ من رساتر از آن بانگی است که می‌خواهيد اکنون خفه‌اش کنيد.» و در واقع خاموشی ابدی «بابی سندز» نيز از همين نوع است. جهانی را با هياهوی شگرف خود پُر ساخته است. يک بار ديگر قهرمانی پديد شد، که به قول شاعر ما «سياوش کسرايی»، قطره قطره مُرد تا شب جمع را به سحر آورد، نبودن به خاطر بودن، پاسخ به يک دودِ ترديدِ تاريخی.

ولی اين فلسفه ابداً در مغزهای معينی که برای بودن خود، حتّا نبودن تمام جهان را هم تصويب می‌کنند، نمی‌گنجد. آن‌ها جمع را منکرند، شمع را منکرند، سحر را منکرند. مسأله بودن و نبودن در فرهنگ جهانی از ديرباز منعکس شده است. در يک «کانتاتا»، يک قطعۀ آوازی، اثر «باخ» آهنگ‌ساز شهير آلمانی، آوای بم و گيرنده‌ای چنين می‌خواند: «چالاک مانند آب جوشنده‌ای که از چشمه‌ای برون جهد، روزها از زندگی ما می‌گريزند، به گنجينۀ زمين دل‌بستن، گمراهی غرّه‌گان اين جهانست و اين همه بيشه‌های خرم و رودهای رونده در زمان عبثی از هم فرو می‌پاشند.» از سرودهای «گَل گاميش»، که از تمدن بسيار باستانی آشور و بابل برای ما باقی مانده، تا نغمه‌های يک تنبورزنِ گمنام مصری، که هنوز هم پاپيروس آن در دست ماست، تا اشعار دل‌انگيز خيام و حافظ خود ما و بسياری ديگر، اين مشکل معمايی، چيستانی زيستن و اندوه و ترديد آن تکرار شده است. سيماها و تصاوير جالبی در باره اين مطلب در اساطير يونان باستان، در ميتولوژی يونان باستان، مطرح است. آيا بايد مانند «سيزيف» افسانه‌ای، بار عبث زندگی را، بدون هيچ‌گونه چشم‌داشت، اين سو و آن سو برد؟ آيا بايد مانند «دانائيد» افسانه‌ای، که به گناه شوی‌کُشی، محکوم شد تا سطلی بی‌ته را دائماً پر از آب سازد، بايد برای مردن و نابود شدن، رنج‌های بی‌ثمر را هموار کرد؟ آيا بايد مانند «پيگماليون» پيکره‌ساز معروف، به شکنجه عشق‌های بدون پاسخ محکوم گرديد؟ و سکوت ابدی تنديس مرمرين معشوقه خود را، زندگی را، پذيرفت؟ يا مانند «پرومته»، آن هم از افسانه‌های يونانی، به خاطر دوستی انسان‌ها آتش را ربود، انسان را از سرما‌ و از تيره‌روزی و تاريکی نجات داد، ولی به پاداش آن تا پايان هستی خود شکنجه ديد؟

می‌بينيد که اساطير يونانی با چه اَشکالِ رنگارنگ اين معضل بودن را مطرح می‌کنند. ما در کودکی خود، زيستن را ساده‌لوحانه آسان می‌گيريم و سپس گام به گام درمی‌يابيم که چه وظيفه‌ای، چه ترفندی، چه شکنجه‌ای، چه کنشِ بزرگی است اين زيستن.

در ميان همۀ جانداران، تنها انسان است که به محض نيل به نخستين مراحل خودآگاهی، حکم اعدامش را به او ابلاغ می‌کنند. می‌گويند زيستن شيرين است، ولی تو نخواهی زيست. به گفته يونيان قديم، زيرا انسان در زير شمشير خون‌چکان «داموکلس»، که تنها به مويی بر فراز سر او بند است و هر لحظه می‌تواند فرو افتد و رگ هستی‌اش را بگسلد، بايد بخندد، بينديشد، بکوشد، برزمد، عشق ورزد. با چنين سرنوشتی آيا می‌توان بهروز زيست؟ خطيب و انديشه‌ور بزرگ روم باستان «سيسرون»، با قاطعيت می‌گويد «نه»، اگر انسان موجود ميرنده است، پس انسان موجود بهروزی نيست. ولی ما، کسانی که معضل زيستن و بهروز بودن انسان را در روند کار و پيکار طولانی او، گام به گام و به تدريج حل‌شدنی می‌دانيم، اين حکم بدبينانه و قاطعانه «سيسرون» را رد می‌کنيم. در عين حال، بهروزی ابلهانه و خودخواهانه – سودورزانۀ اشراف و سرمايه‌داران را نيز با کبريای تمام پس می‌زنيم. برای بهروزی شرايط پيش‌بايسته‌ای لازم است؛ محمل‌های گوناگون اقتصادی، اجتماعی، روحی، عقلی، فرهنگی، بايد به تدريج و در نبرد به وجود آيد، در نبردی که گاه مانند نبرد «بابی سندز» قطره قطره مردن است. هنوز بايد چندان دگرگونی روی دهد تا انسان دگرگون شود. «مانی» در آستانه مرگ خود به شاهپور ساسانی گفت: «در ويرانی پيکر من آبادانی جهانی است.»

انسان در چنان تنگنای هراس‌آوری از بودن خويش گرفتار است و چنان سنتّی از خويشتن‌پاسی و خويشتن‌پرستی از سوی طبيعت و جامعه به او تلقين می‌شود، که تنها ضرورت‌های عشق جنسی يا نياز به اشياء او را وادار می‌کند که به ياد ديگری بيافتد، همان ديگری، که بدون او زندگی من ميسر نيست. انسان يک موجود نوعی است، ولی مالکيت، قدرت، امتياز، او را به به آن‌طرف می‌کشاند که موجودی فردی بشود، موجودی فردگرا بشود. او را به آن‌سو می‌کشاند که ديگری را گرگ خويش بشمارد، که می‌خواهد او را بدرد، نه ياور و آفرينندۀ خويش؛ و تا زمانی که نظام گرگانۀ بهره‌کشی برپاست، نمی‌توان انسانيت را از حضيضِ گندآبیِ خودمحوریْ به سوی فرازستانِ معطرِ بزرگواریِ انسانی ارتقا داد. شکاک‌ها می‌پرسند: «ولی آيا اين شدنی است؟ آيا اين‌ها پندارهای پوچ خيال‌پرستان ديوانه نيست؟»

ما به همراه همه شهيدان و قهرمانان تاريخ پاسخ می‌دهيم، دشوار است؛ البته دشوار است، ولی شدنی است؛ بهترين دليل آن، کارنامۀ زندگی بشری است. آن‌چه که در کارنامۀ زندگی بشری، در تاريخ زندگیِ بشری ‌شده، از شدنی‌ها حکايت می‌کند. فيلسوف شکاک يونان «پيرون» مثال بسيار جالبی می‌آورد، می‌گويد: «يک کشتی در دريايی توفانی به گردآبی در افتاده بود، موج‌های خشم‌آلود بر اين کشتی سيلی می‌نواختند، زنان، مردان، کودکان زانو زده بودند، دست به دعا برداشته بودند، از «زئوس» خدای خدايان يونانی ياری و نجات می‌خواستند. تنها يک خوک که در گوشه‌ای از عرشۀ کشتی بسته شده بود، فارغ از همه چيز، فارغ از همه کس، سرگرم ليف کشيدن نوالۀ خود بود.» «پيرون» اين لاقيدی مطلقِ به پيرامون و سرنوشت ديگران را «آتاراکسی» می‌نامد، يعنی کرختی؛ خوشبختی را تنها در اين رخوت و بی‌تفاوتی خوک‌منشانه ممکن می‌شمارد. در واقع نيز بسياری بيش از اين نمی‌خواهند. شهوتِ نيرومندِ زيستنِ جانورانه در آن‌ها با هيمنه عجيبی فرياد می‌زند: تنها تو، تنها تو بايد زنده و تندرست و شاداب و ثروتمند و قادر باشی! خاک بر فرق ديگران! آن‌ها تا آن حد و تا آنجا لازمند که تو به آن‌ها نياز داری و اما پس از مرگ تو، دنيا چه دريا، چه سراب!

هنوز مضمون اشعار شاعری که شعرش را در جوانی شنيدم، در گوشم طنينی دردآلود دارد. آن شاعر با شعر موزون عَروضی شعری سروده بود، که مضمونش چنين بود: «من مانند اسبی هستم، که از اين بيابان گذشته ام، ديگر چه باک که پس از من، چاله‌های سُم مرا از خاکستر پر بکنند يا از الماس!» اين فردگرايیِ ديرينه‌سال، انسان را تا حدّ بهيمه شکمخوار «پيرون» تنزل می‌دهد، که هم‌اکنون وصف آن را گفته ايم. آيين بهره‌کشی و سروری، آن را سخت در جامعه ريشه‌دار ساخته است. ولی اگر نخواهيد خوک «پيرون» باشيد، بايد به «پرومته»، به «مسيح»، به «حسين»، به «روزبه» مبدل شويد. بايد نبرد را با عذاب آن بپذيريد. بايد به سوی ايثار گام برداريد.

می‌گويند: «اين چه مطالبه دشواريست که شما از يک موجود زنده می‌کنيد؟ زندگی را يک بار به هر کس می‌دهند.» «تورگنيف» از زبان قهرمان داستان خود، «آسيا»، می‌گويد: «خوشبختی در گذشته، اين ممکن نيست، اين خوشبختی از دست رفته است؛ خوشبختی در آينده، اين ممکن نيست، اين خوشبختی را من لمس نکرده ام؛ خوشبختی تنها هم‌اکنون برای من ممکن است.»

می‌گويند: «هرکس بکوشد خود را خوشبخت بکند، جامعه را خوشبخت کرده است.» ولی مطلب اينجاست که برای انسانی کردن انسان، اول بايد سراپای جامعه را انسانی کرد، و اِلاّ تنها يک خوشبختی ممکن است و آن خوشبختی خوک‌منشانه است. تازه، اگر شما در آتش وجدان بشری می‌سوزيد، اگر اين آتش در قلب شما فروغی دارد، آنگاه نخواهيد توانست. وجدان شما، شما را در عين خوشبختیِ به اصطلاح خوشبختی‌تان بدبخت می‌کند. از درون بدبخت می‌کند. بايد لاقيد از کوه‌های فقر بگذريد، لاقيد از زندان‌های شکنجه، لاقيد از مجالس چاپلوسی و دروغ، از سنگرهای خون‌آلود، از دشت‌های جذاميان و مطرودها؛ بايد پای‌های مزيّن مغزهای پوک را ببوسيد، بايد با همنوع خود با زهرِ کين، با سربِ داغ، با سخنِ حيله برخورد کنيد؛ بايد از پشيزِ گدایِ روستايی بکاهيد و بدزديد تا بر ميلياردهای خود بيفزاييد، بايد به خاطرِ اشياء، اشخاص را نابود کنيد. دادنِ نامِ خوک به چنين جانوری، مسلماً توهينی است به خوک!

می‌پرسيد: «آيا نمی‌توان يک جای بی‌دردسری بين راهزنان خون آشام از يک طرف و مسيح شهيد از طرف ديگر يافت؟» چرا، می‌توان. می‌توان صورتک بی‌گناهان را بر چهره زد و سپس به راهزنی خود ادامه داد، می‌توان کم‌توقع بود و فقط برای آقای راهزن توبره‌کشی کرد و سپس گفت: «خانم‌ها، آقايان! من تنها يک توبره‌کش بی‌چاره هستم. به علاوه، آقای راهزن مرا مجبور می‌کند، چه کنم؟ زن و بچه دارم. مگر اين بد کاريست؟ مگر همه نمی‌کنند؟ مگر شما نمی‌کنيد؟»

ترديدی نيست که راهزن خون‌آشام به چاکر نيازمند است و مسؤوليت چاکر هم به اندازه ارباب نيست، ولی آيا کوره پُرنفير شيطان که در آن انسان‌ها را کباب می‌کنند، بدون هيزم‌کِشان، بدون اين مأموران معذور، می‌توانست بسوزد؟ سؤوال مهمی است، اين‌طور نيست؟ عمله شيطان، گاه خود او را هم در شرارت پشت سر می‌گذارند، گاه از خود او مکّارتر و فرومايه‌ترند.

هنگامی که به جهان بيرون از زهدان مادر گام می‌گذاريد، در مقابل خود هرمی می‌بينيد عظيم، عظيم. در بالایِ بالایِ هرم، ميلياردرهای سفيدپوست آمريکايی، آن‌طور که مثلاً «درايزر» يا «اَپتون سينکلر» آن را در رمان‌های خود توصيف می‌کنند و در قاعده هرم، سياه‌پوستان کومه‌نشين فقير آفريقايی، آن‌طور که مثلاً «آتول فوگارد» در نمايشنامه‌های خود آن‌ها را نشان می‌دهد. نژاد سروران، به قول «نيچه» نژاد جانوران موبور، در آن بالا و نژاد غلامان و لعنت‌شدگان روی زمين در آن پايين. به شما در درون همين هرم جای می‌دهند و شما می‌خواهيد در درون همين هرم به اصطلاح خوشبخت باشيد. در حالی که نظام هرمی را به رسميت می‌شناسيد و خوشتان نمی‌آيد که بگويند اين نظام را بايستی از بيخ و بُن دگرگون ساخت، به ويژه اگر غرفه شما کمی هم به رأس هرم نزديک باشد.

«جک لندن»، نويسنده معروف آمريکايی در اين زمينه تشبيه زيبايی دارد. او می‌گويد: «من در زيرزمين خانه چند آشکوبه‌ای متولد شده بودم. در طبقات بالکن‌دار بالايی موجودات عطرزده، باشکوه و تروتميزی زندگی می‌کردند، که به نظر من مظاهر کمال خوشبختی انسانی بودند. اوه، چه تقلاها کردم تا بالاخره خود را به ميان آن‌ها انداختم. ولی ديدم چه دنيای عفنی، سراپا سفلگی، سراپا گُربُزی؛ نه تنها در مورد کلّ جامعه، بلکه هم‌چنين در مورد خودشان. مردان، با خودخواهی و خودشيفتگی نفرت‌انگيز و حيوانی؛ زن‌ها، عروسک‌های خوشبو با خنده‌ها و گريه‌های تقلبی؛ مسايل مطروحه، پوچ، گذران، بدون محتوی؛ دروغ‌ها، بزرگ؛ وجدان‌ها، کوچک؛

ما در اينجا کاخ نياوران را با تاج‌الملوک‌ها و اشرف‌ها و فرح‌ها و محمدرضاها و شهرام‌ها و انواع جانوران ديگری از اين قبيل داشتيم، آيا اين است ايده‌آل انسان بودن؟ سرجلاد شدن؟ سرراهزن شدن؟ و سپس زير چلچراغ‌های نورپاش، روی قالی‌های ابريشمی راه رفتن؟ نه!

معنای خوشبختی، به معنای عينی و ذهنی خوشبختی، به کلّی چيز ديگری است. خوشبختی فرد تنها در درون يک جامعه خوشبخت ممکن است. جامعه خوشبخت را تنها با مبارزه آگاهانه و پيگير، نه به سود يک نفر، نه به سود يک گروه، بلکه به سود سراسر انسانيت می‌توان به تدريج و در رنج ايجاد کرد. قبول اين مبارزه برای نسل ما، يعنی قبول همه خطرات اين مبارزه.

می‌گويند: «نه، نه، ابداً، ابداً. ما با اين فلسفه که نسلی بايد خود را فدا کند تا نسلی ديگر خود را خوشبخت سازد، موافق نيستيم. مگر ما چند بار به اين دنيا متولد می‌شويم و به اين دنيا می‌‌آييم؟»

در جواب می‌گوييم:

بسيار خوب. شما به دنبال خوشبختی فردی خود، يا قشر ممتاز خودتان برويد. آن را در کاخ‌های مشعشع خود جست و جو کنيد، ولی مطمئن باشيد که کوخ‌نشين‌ها نيز خاموش نخواهند نشست. آنگاه اگر آوار عظيم انقلاب بر فراز کاخ‌ شما بگسلد، لطفاً گله‌مند نباشيد. خوارشدگان جهان حق دارند به شما موجودات ازخودراضی که انگبينِ سعادتِ انحصاری را می‌مکيد و چشم را بر رنج ديگران می‌بنديد و از اين رنج، گنج برای خويش می‌سازيد، درس تلخ بدهند. اين جنبش را اگر هزاران بار نيز در خون مدفون سازيد، مانند سمندر رستاخيز می‌کند و نخواهيد توانست سرانجام نابود کنيد. و اين جنبش بزرگ انسان‌های تحقيرشده به سوی برادری و همبستگی عظيم سراپای بشريت، با همه رنج‌های عيان و نهان، با همه شهيدان مرده و زندۀ آن، جنبشی است که می‌تواند به خوشبختی و بهروزی انسانی تحقق بخشد.

١٣۶۰ شمسی، ١٩٨١ ميلادی

پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/mt5rmacp