اشتراک

نویسنده: ناصر زرافشان

«سازمان انقلابی حزب تودۀ ایران» نمونه منفی در جنبش کمونیستی ایران بود و عباس میلانی نیز که مانند کورش لاشائی دست پرورده این سازمان است بهتر از آن‌ها نخواهد بود.

 

وقتی آب سربالا می رود

 

در شماره ۱۶ روزنامه هم‌میهن مصاحبه‌ای با آقای عباس میلانی زیر عنوان «روزگار سپری شده روشنفکران چپ» منتشر شده است که در آن بنا به توضیح مصاحبه‌کننده قرار بوده است درباره «روشنفکران چپ ادبی و دلائل تفوق طولانی آن‌ها بر فضای فکری جامعه» بحث شود؛ اما اگر از چند فتوای کوتاه و بدون دلیل راجع به چند چهره ادبی بگذریم، آنچه در این مصاحبه مورد بحث قرار گرفته، بجای چپ ادبی ایران، جنبش چپ بطور کلی و در همه جهان و بخصوص جنبه‌های سیاسی و ایدئولوژیک آن است؛ و از کائوتسکی و لنین و گرامشی و مائو تسه‌تونگ و لین پیائو گرفته تا کامبخش و خلیل ملکی و آریان‌پور، از طبری و ترویج مارکسیسم و فروغی و تجدد فکری در ا یران و «سیر حکمت در اروپا» گرفته تا مصدق و کودتای ۲٨ مرداد و ماهیت این کودتا و جریان تشکیل حزب رستاخیز و ایدئولوژی آن و نو تاریخی‌گری و بی‌حافظگی تاریخی ایرا نیان سخن رفته است که بدیهی است هیچ یک از این مباحث، بحث ادبی نیست، و هیچ یک از این چهره‌ها نیز چهره‌های ادبی و هنری نیستند.

من تردید دارم که آقای میلانی نویسنده و هنرمند باشد، یعنی قریحه و خلاقیت ادبی و هنری داشته باشد؛ نیز تردید دارم که او صلاحیت نقد ادبی داشته باشد، اما یقین دارم کسی که در زمان واحد، خود را هم نظریه‌پرداز سیاسی و ایدئولوگ، و هم منتقد ادبی و هم نظری بداند، و هم در زمینه تفکر سیاسی و فلسفی و هم در زمینه خلق ادبی و هنری اظهار لحیه کند، از هیچ‌یک از این دو چیزی نمی‌داند و شاید به همین دلیل هم وقتی مصاحبه‌کننده از او در مورد «روشنفکران ادبی یا نویسندگان روشنفکر» سؤال می‌کند، جواب این سؤال را نمی‌دهد و بجای آن، چون چنته‌اش در این زمینه خالی است، وارد عرصه سیاسی و ایدئولوژیک می‌شود. زیرا تحلیل ادبی و هنری، عرصه‌ای است خاص خود و جولان در این عرصه نیازمند آگاهی‌های تخصصی از موضوع و نقد و تحلیل بر اساس نظریه‌های اد بی و روش‌های خاص این رشته است، و بدون نقد و تحلیل با چهار کلمه کلی‌گویی بی‌پایه و فتوا مانند از این قبیل که «نصف داستان‌های کوتاه هدایت را هیچ روزنامه‌ای چاپ نمی‌کرد، اینقدر که زبانش سست است، اینقدر که بافتش ضعیف است …» نمی‌توان پرونده کسی مثل هدایت یا علوی یا صمد بهرنگی را بست. اما من در اینجا به اظهار نظر‌های آقای میلانی کاری ندارم و پاسخگویی در این زمینه را به کسانی وامی‌گذارم که حوزه تخصصی کار آن‌ها مباحث ادبی است. بحث من در مقاله حاضر، از یک طرف بر سر اظهار نظر‌های «سیاسی-اجتماعی» و گاه «فلسفی» ایشان، و از طرف دیگر بر سر معرفی نامه آقای میلانی بقلم مصاحبه‌کننده است.

مصاحبه، با معرفی آقای میلانی بوسیله مصاحبه‌کننده شروع می‌شود. هدف از معرفی، در این موارد این است که از مصاحبه شونده شناختی به خواننده بدهند. اما یک زندگی ۵۹ ساله که بستر شکل‌گیری میلانی فعلی است و تنها از خلال همین زندگی می‌توان به منشاء و علل مواضع کنونی او پی برد، از سوی آقای مصاحبه‌کننده در سه سطر، یعنی با ذکر سه تاریخ خلاصه می شود: «عباس میلانی در ۱۳۲۷ متولد شده، در ۱۵ سالگی به آمریکا رفته، پس از اقامتی ده ساله در آن کشور در سن ۲۵ سالگی به ایران بازگشته و در اواسط دهه ۶۰ خورشیدی دوباره به امریکا رفته و اکنون مقیم امریکاست …» همین.

این شیوه چهره‌سازی‌های کاذب است. ابتدا بر روی زندگی گذشته و واقعیت زندگی کنونی فردی که قرار است چهره شود سرپوش می‌گذارند و بعد با عناوین دهن پرکنی از قبیل «پر مخاطب، جریان ساز، سترگ، بسیار مهم و….» در مورد ترجمه‌های او، مخاطب جوان و خالی‌الذهن از راه رسیده را مرعوب می‌سازند، و به این ترتیب از فرد موردنظر یک «اتوریته» فکری، یک مرجع می‌سازند تا بعداً بتوانند با این شیوه، افاضات او را نسنجیده و بدون نقد، بی آنکه فرصت سبک و سنگین کردنی وجود داشته باشد، به خواننده خالی‌الذهن حقنه کنند.

ما اطلاع نداریم این «تئوریسین شناخته شده» کدام «تئوری‌ها» را و در کدام زمینه ای ارائه کرده است، اما در سطور آتی بعنوان یک مترجم، یکی از ترجمه‌های او را – که بسیار هم در این مصاحبه از آن ستایش شده است- مورد بررسی قرار خواهیم داد.

اما پیش از پرداختن به ترجمه‌های آقای میلانی و نظرات ایشان، گمان می‌کنم داشتن اطلاعات مختصری پیرامون زندگی گذشته او – که در معرفی آقای مصاحبه‌کننده مسکوت مانده است – ضروری باشد تا بتوان از خلال آن سیر نامبرده را تا رسیدن به مواضع فعلی‌اش بهتر شناخت.

در تابستان سال ۱٣۵۵ گروه پرویز واعظ زاده (کادرهای سازمان انقلابی حزب توده) بوسیله فرد خود فروخته‌ای بنام سیروس نهاوندی لو رفت و واعظ زاده و یاران او (خسرو صفائی، گرسیوز برومند، معصومه طوافچیان، مهوش جاسمی و … ) یا درجریان یورش ساواک به خانه‌های آن‌ها و ضمن درگیری، یا پس از دستگیری در شکنجه‌گاه‌های ساواک به شهادت رسیدند.

سازمان انقلابی در سال ۱٣۴٨ برخی از کادرهای خود را به رهبری پرویز واعظ زاده برای مبارزه علیه رژیم پهلوی به داخل ایران فرستاده بود. اما پیش از او همین سازمان سیروی نهاوندی را روانه ایران کرده بود که او – به ادعای خودش- بعلت تفاوت دیدگاه با سازمان انقلابی، با این سازمان قطع رابطه کرده و گروهی را بنام «سازمان رهائی‌بخش خلق‌های ایران» بوجود آورده بود. این که سیروس نهاوندی از ابتدا این باصطلاح «سازمان رهائی‌بخش…» را زیر نظر ساواک براه انداخته بود یا دستگیری ادعائی او در سال ۵۴ صحت داشته و او پس از این دستگیری تن به همکاری با ساواک داده بود کاملاً روشن نیست.

اما بهرحال در تابستان ۵۵ گروه واعظ زاده که سیروس نهاوندی در آن نفوذ کرده و آن‌را لو داده بود زیر ضرب قرار گرفت و اعضای آن کشته شدند. پس از آن، ساواک تعداد زیادی از جوانانی را هم که طی آن سال‌ها در دام «سازمان رهائی‌بخش…» نهاوندی افتاده یا بهرحال با او رابطه‌ای داشته یا بوسیله او شناسائی شده بودند، دستگیر کرد. عباس میلانی هم در میان این دستگیر‌شدگان بود. پس از آنکه معلوم شد سیروس نهاوندی خود عامل ساواک بوده و ساواک در جریان همه چیز گروه او بوده است، برخی از این دستگیر‌شدگان در زندان بریدند و به همکاری با ر ژیم تن در دادند. عباس میلانی از آن جمله بود. او با ابراز ندامت و نوشتن تنفرنامه‌ای که در مطبوعات سال ۵۶ نیز درج شد، همان‌سال از زندان آزاد شد. دوست چهل ساله‌ام ناصر رحمانی‌نژاد، که هر کجا هست امیدوارم سلامت باشد، در آن ایام با عباس میلانی هم سلول بود و نقل می‌کرد که میلانی خود می‌گفت تصمیم دارد با ساواک همکاری کند و استدلال می‌کرد که گروه سیروس نهاوندی ساخته ساواک بوده و آن‌ها همه چیز را می‌دانند و به این ترتیب هیچ دلیلی برای خودداری از همکاری با آنان وجود ندارد. البته میلانی چون در سال‌های ۵۵ و ۵۶ پیش‌بینی سرنگونی رژیم پهلوی را در آینده نزدیک نمی‌کرد، در این معامله مغبون شد و اگر می‌دانست چند صباحی دیگر مثل دیگران از زندان آزاد می‌شود، این باج را به رضا عطارپور (سربازجوی ساواک معروف به حسین‌زاده) نمی‌داد. دوسال پس از آنکه او به این تر تیب از زندان بیرون آمد، رژیمی که او به آن سرسپرده و قول همکاری به آن داده بود، سرنگون شد. او همین دوسال پیش با تحمل خفتی سنگین تغییر جهت داده بود تا خود را با «باد» هم جهت سازد، اما اکنون «باد» دوباره تغییر جهت داده بود!

در همان سال‌های آخر رژیم پهلوی هنگامی که به‌آذین فراخوان «جبهه دموکراتیک» خود را منتشر کرد، میلانی جزوه‌ای را با نام مستعار پخش کرد که در آن به به‌آذین و جبهه دموکراتیک پیشنهادی او زیر عنوان «دکان جدید حزب توده» حمله کرده بود. مناظره‌ای هم در «نقد آگاه» با نجف دریابندری داشت. سپس با سرنگونی رژیم پهلوی در آن روزهای آشفته اولیه به دانشگاه رفت و در دانشکده حقوق سرگرم کار شد که پس از مدتی از آنجا هم بدلیل سوابقش، عذر او را خواستند. به این ترتیب او که همه شانس‌های خود را در داخل کشور تباه شده می‌دید، دوباره به آمریکا رفت. در آنجا ابتدا در یک مدرسه درجه سه درکالیفرنیای شمالی بنام کالج نوتردام به ایرانیان جامعه‌شناسی درس می‌داد. او از این کلاس‌ها برای تخریب مارکس استفاده می‌کرد چون می‌دانست مستمعین او در آن کلاس‌ها چیزی از مارکس نمی‌دانند. او تصمیم گرفته بود خیانت به آرمان‌های سوسیالیستی و ضدیت با مارکسیسم را به پول نقد تبدیل کند و به این ترتیب خود را به عنوان یک «روشنفکر» ضد مارکسیست و ضد چپ، در معرض فروش قرار داد و برای قرب به قدرت تلاش بسیار کرد. آمریکائی‌ها او را مناسب تشخیص دادند و به عنوان یکی از مدیران «پروژه دموکراسی ایران» منصوب و به گروهی از عوامل ایرانی و آمریکائی ملحق شد که مستقیماً در این زمینه کار می‌کنند و پایگاه نئوکان‌ها در انستیتوی هوور در استانفورد را در اختیار او قرار دادند. این انستیتوی هوور یکی از بازمانده‌های دوره تبلیغات هیستریک ضدکمونیستی است که در دوران جنگ سرد برای مبارزه با کمونیسم بوجود آمده و اکنون برای «دفاع از دموکراسی» کار می‌کند.

در همان روزهائی که در ماه پیش مصاحبه مورد بحث در روزنامه هم میهن منتشر شد، آقای عباس میلانی به اتفاق راب سبحانی و لادن ارچین در باهاماس با نئوکانهای امریکائی و اسرائیلی در زمینه تغییر ر ژیم در ایران جلسه داشتند. آقای امید کاشانی گزارشی کاشانی در تاریخ ۶ ژوئن ۲۰۰۷ در سایت ایرانیان در این زمینه داشت. (www.iranian.com)

جا دارد هم آقای مصاحبه‌کننده و هم آقای بهروز افخمی که در حاشیه این مصاحبه درباره ترجمه مرشد و مارگریتا سرقلم رفته و از «مترجم با ذوق و خیلی وسواسی و کمال‌طلبی مثل عباس میلانی» سخن می‌گویند، نگاهی هم به متن اصلی کتاب یا دست کم به مقاله آقای مهاجرانی بیندازند.

اما نظرات آقای میلانی در این مصاحبه اولین محور گفتگوی آقای میلانی بحث روشنفکری و روشنفکران است. او از یک نوع روشنفکری بی‌خیال و من درآوردی صحبت می‌کند که هیچگونه تعارضی با قدرت ندارد و به شکل مضحکی هم آن‌را مفهوم انگلیسی و فرانسوی روشنفکری معرفی می‌کند و در برابر مفهوم دیگری از روشنفکری قرارش می‌دهد که به نظر او روسی است و به لحاظ نفوذ روسیه قرن نوزدهم در ایران جا افتاده است و در مقام تخطئه این مفهوم روسی روشنفکری توضیح می‌دهد که «بنا به این مفهوم، روشنفکر کسی است که سلوک خاصی دارد، با قدرت همواره در تعارض است، تمام زندگیش در خدمت باصطلاح خلق است، نقش فقر را می‌پذیرد، می‌طلبد، از صحبت میهمان گریزان است، از خنده و لذت پرهیز می‌کند، لباس خاصی می‌پوشد، سلوک خاصی دارد و …» و لابد روشنفکر مورد نظر آقای میلانی کسی است که از این معایب مبرا باشد. آیا واقعاً برخورد مدعی با مسئله روشنفکری و روشنفکران همین اظهارات آبکی و عامیانه و حدود اطلاعات و آگاهی او از موضوع همین‌هاست؟ آیا این مسئله در تاریخ بشرفقط از قرن نوزدهم و از روسیه و انگلیس و فرانسه آغاز شده است؟ آیا سلوک افراد در زندگی، تعارض یا عدم تعارض آن‌ها با قدرت حاکم و چگونگی خوردن و پوشیدن و مصرف کردن آن‌ها به انتخاب و پسند خود آن‌هاست؟ یعنی مثلاً کسی که اکنون بد می‌خورد و بد می‌پوشد، اتوبوس سوار می‌شود و در نازی‌آباد زندگی می‌کند، اگر خود تغییر عقیده و ذائقه بدهد، می‌تواند بجای آن در زعفرانیه زندگی کند، شیک بپوشد و بجای اتوبوس، اتومبیل‌های چند ده میلیونی سوار شود؟ درست است که در پایتخت جهانی سرمایه مالی و در تفکر نولیبرالی مفاهیم جامعه‌شناسی مسخ و تحریف می‌شوند، اما یعنی تا این حد؟

ضمناً با وجود نکوهشی که آقای میلانی در متن مصاحبه خود از رابطه مراد و مریدی «آل احمد و اطرافیان او» می‌کند، از همین معرفی و مقدمه‌ای که مصاحبه‌کننده نوشته است کاملاً پیداست که این مصاحبه‌کننده خود «مرید» این تئوریسین نوظهور است.
.
مصاحبه‌کننده در این گفتگو «…ذهن آکادمیک، نظام‌مند و دقیق عباس میلانی را درک کرده است …» و می‌گوید «توانائی میلانی در ارائه مولفه‌های تاریخ‌نگر، اشاره‌های مداوم و پرشمارش به مصادیق بحران روشنفکری درایران، این باور را در او بوجود آورده است که او همواره به مسائل روشنفکران ایرانی پرداخته و اصلاَ دغدغه اصلی اش همین است» و در ادامه می‌نویسد «از دیگر آثار مهم این مترجم و منتقد ایرانی باید به ترجمه مشهور و تاثیر‌گذارش از رمان بی‌بدیل میخائیل بولگاکف یعنی مرشد و مارگریتا اشاره کرد.»

در حاشیه این مصاحبه هم آقای بهروز افخمی زیر عنوان مهمان یادداشتی دارد سراسرتمجید از همین ترجمه که طی آن از این که «مترجم با ذوق و خیلی وسواسی و کمال‌طلبی مثل عباس میلانی آن‌را به فارسی درآورده» ابراز مسرت می‌کند. ببینیم قضاوت‌های این صاحب‌نظران روزنامه‌ای تا چه حد مستند و متکی به بررسی‌های جدی و واقعی است و خواننده تا چه حد می‌تواند به آن‌ها اتکا کند. آقای عطاالله مهاجرانی در ویژه نامه تحلیل خبر شماره ۱٣۶۵ روزنامه اعتماد مورخ ۲٣ فروردین ٨۶ صفحه ۲۷ مقاله‌ای دارد زیر عنوان «عیار ترجمه مرشد و مارگریتا» که خواندنی است. اومی‌نویسد: سال‌ها پیش دکتر شرف‌الدین خراسانی به من گفت هنگام خواندن کتاب‌هائی که از زبان دیگری ترجمه شده است «هرجا را که نفهمیدی، با مداد کنار صفحه علامت بگذار. شاید نویسنده نفهمیده باشد! شاید هم مترجم، شاید هم خودت!» … در این مقاله می‌خواهم نقدی و نگاهی داشته باشم به ترجمه رمان شگفت‌انگیز «مرشد و مارگریتا» … وقتی کتاب مرشد و مارگریتا را می‌خواندم این داوری را داشتم که مترجم به شایستگی از پس معنی و لفظ برآمده است. اما جابجا در متن فارسی با ابهام و علامت سوال روبرو می‌شدم. کنار هر عبارت یا واژه‌ای که برایم مبهم و تردید‌آمیز بود، با مداد خط کشیدم، علامت سوال و تعجب گذاشتم. درتعطیلات نوروزی امسال متن انگلیسی مرشد و مارگریتا را خواندم. البته نسخه انتشارات پنگوئن. همه آن ابهام‌ها زدوده شد! مثل توده مه محو شد… همان وقت که ترجمه فارسی کتاب را می‌خواندم، در مواردی که با ابهام مواجه می‌شدم، احساس می‌کردم که بایستی مطلب به شکل دیگری باشد. با خودم می‌گفتم یعنی بولگاکف اشتباه کرده است؟ چطور ممکن است نویسنده‌ای که رمانش را بارها بازنویسی می‌کند، و برای هر واژه آن می‌اندیشد، اشتباه کرده باشد؟ آیا مترجم شتابزده ترجمه کرده است؟ متن انگلیسی که ترجمه براساس آن صورت گرفته در اختیارم نبود. اما کنار برخی صفحات به توصیه دکتر شرف علامت زده بودم… مثلا «وقتی کلمات را ادا می‌کرد زبانش به ندرت تکان می‌خورد» (ص۱۷) برایم کاملاً نامفهوم بود. «پیلاطس با یکی از لب‌هایش خندید» (ص۲۱). هر کاری کردم مثل پیلاطس با یک لب بخندم نشد! «پوزبند براق شیری به زره‌اش آویخته بود» (ص). پوزبند شیر آویخته بود؟ نمی‌توانستم تصو یر روشنی از این عبارت درک کنم… تازگی که متن انگلیسی مرشد و مارگریتا را می‌خواندم تمام آن نکته‌ها که در متن فارسی با آن‌ها مواجه شده بودم برطرف شد. متن ترجمه را با نسخه انگلیسی مقابله کردم.

دریغ خوردم. رمانی که مثل مینیاتور دقیق و مثل قالی ابریشم ریزبافت است و به تعبیر صادق هدایت یک معماری با شکوه موسیقائی است که یک نت اشتباه می‌تواند انسجام آن‌را به هم بزند، بدلیل شتابزدگی مترجم چه آسیب‌های جدی خورده است… امیدوارم این نقد موجب شود تا ناشر کتاب را به دست ویراستار شایسته ای بسپارد تا در چاپ‌های آینده این کاستی‌های ویرانگر برطرف شود… مواردی که می‌خواهم اشاره کنم هیچ یک در ساحت بحث اصالت معنی یا لفظ نمی‌گنجد. سخن برسر شتابزدگی است که مثل مصیبت بر سر کتاب نازل شده است. مینیاتور درخشانی را تصور کنید که در موارد متعددی روی آن لکه‌های جوهر افتاده و نشت کرده است…

آنگاه دکتر مهاجرانی به ذکر مورد به مورد لغزش‌های ابتدائی در ترجمه کتاب می‌پردازد. مثلاً آنجا که «لب‌هایش به ندرت تکان می خورد» ترجمه شده است «زبانش به ندرت تکان می‌خورد» یا آنجا که «پیلاطس با یک گونه‌اش خندید و دندان‌های زردش را نشان داد» ترجمه شده است «پیلاطس با یکی از لب‌هایش خندید، در حالی‌که دندان‌های زرد خود را بیرون می‌انداخت» یا Fountain به معنای فواره یا Mountain به معنای کوهستان اشتباه گرفته شده و در ترجمه به جای فواره، کوهستان آمده است، یا سر طلائی یا نقره‌ای شیر که به عنوان نشان افتخار به لباس جوانی آویخته بوده است، پوزبند شیر ترجمه شده است و بسیاری موارد دیگر در همین سطح. مهاجرانی در پایان اینطور نتیجه‌گیری می‌کند: «به گمانم مرشد ومارگریتا این ظر فیت را دارد که مترجم شکیبا و دقیقی آن‌را از زبان روسی ترجمه کند، تا این رمان اینگونه غبارآلود بدست خواننده مشتاق ایرانی نرسد، یا دست کم نشر نو کتاب را برای چاپ مجدد، به دست ویراستار اهلی بسپارد.»

و این تازه در شرایطی است که هوشنگ گلشیری بنا به اظهار خود او در زمان حیاتش، برای اصلاح متن فارسی این ترجمه، معادل وقتی را که برای ترجمه کامل یک کتاب لازم است، صرف و این ترجمه را ویرایش کرده است. منتها چون گلشیری امکان مقابله متن فارسی با متن انگلیسی را نداشته است، ترجمه فارسی در نهایت بصورتی در آمده است که دکتر مهاجرانی توضیح می‌دهد.

کسی که پس از ده سال زندگی در آمریکا هنوز Lip را زبان ترجمه می‌کند و Fountain را کوهستان، می‌خواهد پنبه صادق هدایت و علوی و شاملو و آل احمد و طبری و گرامشی و لنین و مائوتسه‌تونگ را یکجا و طی یک مصاحبه روزنامه‌ای بزند، و مصاحبه‌کننده و حاشیه‌نویس این مصاحبه هم اصرار دارند از چنین کسی «اندیشمند و تئوریسین جریان‌ساز» بتراشند. آب که سربالا برود…

خیر آقای میلانی، اهل اندیشه و آگاهی در طول تاریخ همیشه ناگزیر بوده‌اند یا خدمتگزار حقیقت باشند یا خدمتگزار قدرت، جمع بین این دو ممکن نبوده است و چون آگاهی که خصلت روشنفکر است با حقیقت ارتباط ذاتی دارد، روشنفکر به حکم سرشت خود با قدرت معارضه دارد. در سرتاسر تاریخ جوامع طبقاتی، صاحبان قدرت و ثروت، با زور و با خون از ثروت و قدرت خود در برابر هواداران حق و عدالت محافظت کرده‌اند و موضوع منحصر به قرن نوزدهم و روس یه و انگلیس و فرانسه هم نیست. نیازی به ورود این الگو از روس یا قرن نوزدهم نبوده است زیرا ما خود در این زمینه پیشینه هزاران ساله داریم. البته برای کسی که از ۱۵ سالگی زادبوم خود را ترک کرده باشد طبیعی است چندان اطلاعی از وجود این سنت در تاریخ و فرهنگ میهن خود نداشته باشد و نداند که بسیار پیش از قرن نوزدهم روسیه و فرانسه در وطن خود او بیهقی و ناصرخسرو و ابن‌سینا و حافظ و عین‌القضات و ملاصدرا و … و صدها اندیشمند دیگر که روشنفکران زمانه خود بودند، درگیر همین دغدغه بوده و از یک‌سو همه عمر از این شهر به آن شهر آوارگی می‌کشیدند و از سوی دیگر عمال دستگاه قدرت که فتوای قتل آنان را در دست داشتند، در پی آنان روان بودند. این مولوی است که از اعماق تاریخ وطن تو فریاد می کشد:

هرکه او بیدارتر پر دردتر هرکه او آگاه تر رخ زردتر.

و این صدای گرم و دردمند ناصرخسرو است از خلال قرون که:

به علم و به گوهر کنی مدحت آن را، که مایه است مر جهل و بد گوهری را؟
به نظم اندر آری دروغ و طمع را؟ دروغ است سرمایه مر کافری را
من آنم که در پای خوکان نریزم، مر این قیمتی در لفظ دری را

و این غزالی است که می‌غرد: «مگس بر نجاست آدمی نکوتر که عالم بر درگاه سلطان.»

شما که مدعی هستید روشنفکران ایران تا دهه پیش غرب‌زده بوده‌اند و باید فکرشان ایرانی شود، بیائید این تضاد، این درد کهنه تاریخ خود را بشکافید و تجزیه و تحلیل کنید. نکند در مکتب دوستان امریکائی، فکر خود را ایرانی می‌کنید؟ شما که معتقدید هرکس جانب خلق و خواسته‌ها و منافع آنان را بگیرد، زیر تاثیر طرز تلقی روسی از روشنفکری است، بفرمائید آیا مزدک و مزدکیان، به‌آفرید و ماهانیان، المقنع و سپیدجامگان، بابک و خرمدینان، اسماعیلیه و صدها چهره و جنبش تاریخی دیگر ایران با همین گرایش هم زیر تاثیر نگرش روسی روشنفکری بوده‌اند؟ در همین دیروز مشروطه آیا سید جمال‌الدین اسدآبادی، میرزا آقاخان کرمانی، شیخ احمد روحی، طالبوف، دهخدا، میرزا زین‌العابدین مراغه‌ای و صور اسرافیل هم بلشویک بودند؟ شما چون در ایران و فرهنگ و تاریخ و اعتقادات آن ریشه جدی ندارید خواسته‌اید مسئله روشنفکران را هم از الگوی روسی یا انگلیسی وفرانسوی آن حل کنید. برای کسی که از پانزده سالگی ایران را ترک کرده و درست در آغاز آن دورانی که باید تاریخ و فرهنگ خود را بشناسد و در آن ریشه بدواند، در آنسوی اقیانوس اطلس یعنی درجائی تحت آموزش قرار و شکل گرفته است که هیچ ریشه و سنت تاریخی جدی ندارد و در سال‌های بعدی هم چند صباحی که در ایران بوده، از پیروان خرده پای جریان‌هائی بوده که نه دغدغه پرداختن به این مسائل را داشتند و نه فرصت آن‌را، این غفلت و بیگانگی طبیعی است. اما این‌که چنین کسی امروز بخواهد به ما درس ایران‌شناسی و ایرانی کردن فکرمان را بدهد جای بحث دارد. از طرف د یگر هم، دنیا با انگلیس و فرانسه شروع نشده و این سرزمین و مردم آن هم در تمام تاریخ طولانی خود، خارج از تاریخ و جهان زندگی نکرده‌اند. شما می‌خواهید با یک برخورد عامیانه و سطحی با موضوع، محدوده زمانی و مکانی مسئله را به یک دوره کوتاه چند دهه‌ای از تاریخ معاصر محدود کنید تا آنچه را مورد نظر خودتان است از این بحث استخراج کنید. می‌خواهید نتیجه‌گیری کنید که موضوع محدود به قرن نوزدهم روسیه می‌شود و این فقط روشنفکران چپ بوده‌اند که چنین سلوکی داشته‌اند و اکنون هم دوران آن‌ها به سر رسیده است. اما نه، این حکایتی است دیرینه به قدمت تاریخ و محصول ابداعی روسیه قرن نوزدهم یا مختص روشنفکران چپ نیست. نه رابطه مجیزگویان و توجیه تراشان با قدرت نامشروع جباران تاریخ پدیده تازه‌ای است و نه تعارض روشنفکران و اندیشمندان مستقل و آزاده با این قدرت‌ها تازگی دارد، و این هردو، در طول تاریخ پر رنج و مصیبت‌بار همین سرزمین هم پیشینه‌ای دراز دارد. زیرا بخش اعظم تاریخ این کشور زیر سیطره حکومت‌های مستبد و مردم‌گز طی شده است و از اینرو برای اهل معرفت و تفکر همیشه این مسئله مطرح بوده است که در کدام جانب بایستند. در کشوری که بخش بزرگی از تاریخ مردم آن را جنبش‌های مزدکی، شعوبیه، کودکیان، سیاه جامگان، سربداران، سپیدجامگان، ماهانیان، خرمدینان، اسماعیلیان، باطنیان، قرمطیان و امثال آن‌ها تشکیل می‌دهد و در همین دیروز تاریخ آن در جنبش مشروطه با خیل عظیمی از روشنفکران روبرو هستید که همه با قدرت حاکم درگیر بوده‌اند، نمی‌توان مفهومی را که شما از روشنفکر دارید جا انداخت. پس آنچه را که در تاریخ معاصر ایران از جنبش چپ دیده‌اید، به این یا آن کشور نسبت ندهید. چندان تعجبی ندارد که شما ندانید این قضیه چه ریشه عمیقی در تاریخ و فرهنگ و اعتقادات مردم این کشور دارد، اما بدانید آن تصوری که شما از روشنفکر دارید و ابداع نوع امریکائی نگرش نولیبرالی است، با بستر فرهنگی این سرزمین بیگانه‌تر از آن است که گمان می‌کنید. عمله فکری که در استخدام و مجذوب نظام سرمایه‌داری مالی هستند، روشنفکر نیستند.

وانگهی در این تعارض دوجانبه، این بیش‌تر قدرت است که مزاحم و معارض روشنفکران می‌شود، نه بعکس. زیرا قدرت، خواهان بقاء خویش است و در این راستا عمل می‌کند، و از این رو نقش فعال از او است. قدرت، که در جامعه طبقاتی بر منافع اقلیت مبتنی و نامشروع است، ذاتاً و بطور کلی با حقیقت و با آگاهی تعارض دارد. در این تعارض، که تا این حد برای آقای میلانی نا آشنا و مایه تمسخر است، حتی اگر روشنفکران هم با قدرت معارضه‌ای نداشته باشند، قدرت با روشنفکران و با آگاهی سر ستیزه دارد، زیرا آگاهی ذاتاً یک نیروی رهائی‌بخش و از اینرو بر ای قدرت‌های نامشروع خطر آفرین است.

که شما او را به فرانسه نسبت می‌دهید را در کجای تاریخ و فرهنگ فرانسه کشف کرده اید؟ آیا نظریه‌پردازان انقلاب فرانسه مانند روسو، ولتر، منتسکیو که اساس سلطنت استبدادی و قدرت فئودالی و کلیسا را به معارضه خواندند و آن‌را ویران کردند از معارضه با قدرت پرهیز داشتند یا دانتون و روبسپیر و سن ژوست و مارا از جنسی بوده‌اند که شما توصیف می‌کنید؟ آیا امیل زولا و قضیه دریفوس نبود که تمامی جامعه فرانسه و دنیای سیاسی فرانسویان را به التهاب و حرکت در آورد و آن‌را دوپاره کرد؟ و در همین دوره ما آیا سارترنماینده روشنفکری فرانسه نبود که می‌گفت اگر در آفریقا کسی انگشت در بینی خود کند، همه بشریت در قبال آن مسئولند؟ از امثال رژی دبره و «روشنفکران فرانسه مدرن» او و نسل ۱۹۶٨ و از امثال پیر بوردیو و گروه‌ها و محافل روشنفکری کنونی آن مانند «رزون داژیر» گفتگوئی نمی‌کنیم تا بحث به درازا نکشد.

در روشنفکری فرانسه و انگلیس که مصداقی از آنچه آقای میلانی «مفهوم انگلیسی یا فرانسوی از روشنفکر» می‌نامد نمی‌یابیم. به سراغ روشنفکران آمریکائی برویم، شاید او این تعبیر را در آنجا یافته باشد. نام چامسکی و ادوارد سعید دو نمونه از روشنفکران معاصر امریکائی هستند. اتفاقاً سعید کتابی دارد بنام «نشانه‌های روشنفکران» که به فارسی هم ترجمه و منتشر شده است. او در این کتاب می‌گوید موکلان اصلی روشنفکر توده مردم هستند اما «جهان امروز بیش از همیشه انباشته از حرفه‌ای‌ها، کارشناسان، مشاوران و در یک کلمه عمله فکری است که نقش اصلی‌شان خدمت به قدرت است و از این راه سود زیادی هم عایدشان می‌شود.» اما بین این عمله فکری – یعنی آنان‌که سرسپرده شبکه بی‌نهایت نیرومند مراجع قدرت اجتماعی، رسانه‌های گروهی، دولت-شرکت‌ها و امثال آن هستند که راه‌های رسیدن به هر نوع دگرگونی را بسته‌اند- با روشنفکران تفاوت هست. ادوارد سعید فشارهائی را که از سوی مراجع قدرت به روشنفکران وارد می‌شود، تشریح می‌کند و می‌گوید: «به عقیده من
وظیفه اصلی روشنفکر در این شرایط دست یافتن به استقلال نسبی برای رهائی از این فشارهاست. از اینرو، توصیف من ازروشنفکر موجودی است تبعیدی، حاشیه‌نشین، ذوق ورز و پدید آورنده زبانی که می‌کوشد حقیقت را در برابر قدرت بیان کند.»

این روش بقول سعید «نه دوستان بلند پایه‌ای نصیب آن‌ها خواهد کرد و نه افتخارات رسمی برایشان به ارمغان خواهد آورد… اما همیشه و در همه حال بهتر از کنار آمدن دسته جمعی با وضع موجود است». توصیفی را که این متفکر امریکائی در اینجا ازروشنفکر بدست می‌دهد، با توصیفی که آقای میلانی در مقام تخطئه از روشنفکر چپ ایران می‌کند و خود آن‌را «روسی» می‌داند مقایسه کنید تا از این طریق هم عیاری برای ارزیابی نظرات ایشان بدست آورید..

https://wp.me/pLhLt-kRN

پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/bdah7aaa