تارنگاشت عدالت – دورۀ سوم

 

«شبکه جهانی احزاب کمونیستی و کارگری» (SolidNet) از جمله پیوندهای ویژه در سایت «۱۰مهر» است. اما دست‌اندرکاران «۱۰مهر» در ارتباط با مهم‌ترین رویدادها و تحولات منطقه و جهان، هیچ خبر و تحلیلی از آن منبع غنی ترجمه و یا حتا به نقل از دیگر سایت‌های فارسی زبان منتشر نمی‌کنند. برجسته‌ترین مورد از عملکرد این دوستان در ارتباط با قیام کارگری-مردمی اوائل ژانویه ۲۰۲۲ در قزاقستان بود، که به تحریم کامل همه نظرات و اعلامیه‌های احزب کمونیست و کارگری مندرج در «شبکه جهانی احزاب کمونیستی و کارگری» درباره آن قیام متوسل شدند، و به جای آن، تحلیل سایت‌های و رسانه‌های راست و «بولواری» را منتشر کردند. «اخبار روز» در اینمورد هم، از این دوستان آزاد‌اندیش‌تر بود.

تازه‌ترین مورد از این رویکرد غیرچپ و غیرتوده‌ای مطلب «ولادیمیر پوتین: لویی بناپارت قرن بیست و یکم»، نوشته دان کورتر، گوینده اخبار و خبرنگار آمریکایی رسانه راست‌گرای «روسیه امروز» (آر.تی. نیوز) است که ترجمه و منتشر کرده‌اند.

لاطائلات دان کورتر درباره مفهوم مارکسیستی- لنینیستی «بناپارتیسم» یادآور ترهات ذهنی حجاریان و چپ‌های پیرو او درباره بناپارتیسم، و توهین آشکار به شعور سیاسی هر توده‌ای و هر مارکسیست- لنینیست است. در تأیید این مدعا، توجه خوانندگان را به دو مطلب «روحيه مبارزه‌طلبی، نه التماس»، و پیرامون بناپارتیسم و دولت پادگانی» جلب می‌کنیم.

***

سایت «۱۰ مهر»
۲۴ بهمن ۱۴۰۰
نویسنده: دان کورتر

 

ولادیمیر پوتین: لویی بناپارت قرن بیست و یکم

 

پوتین مردی با نام‌های بسیار
زمانی که پوتین از فروپاشی اتحاد شوروی به‌عنوان «بدترین فاجعه قرن» یاد کرد، صاحب‌نظران غربی او را کمونیست نامیدند. نشریات جریان غالب همچون پولیتیکو و نیوزویک و همچنین تبلیغات‌چی‌های ضدِ روسی، با ارجاع به «پرستش شخصیت قوی مردانه‌اش» و «تمایل زیادش به سرکوب» از میان بسیاری دیگر از مفاهیم خودکامگی، او را فاشیست می‌نامند.

در نظر عده‌ای، ولادیمیر پوتین، یک جوزف استالین جدید – و از دید برخی دیگر یک آدولف هیتلر جدید است. بسیاری از به اصطلاح «کارشناسان» لیبرال در تلاش برای یافتن نامی ‌برای این شخصیت پیچیده، که هضم‌اش برای آنها بسیار مشکل است، به‌سادگی شیوۀ رهبری او را ایدئولوژی «پوتینیسم» نام نهاده‌اند. اما در واقع، ولادیمیر پوتین نه دبیرکل آرمان‌خواه یک حزب کمونیست است و نه پیشوای امپراتوری جدید روسیه. نقشی که او در صحنۀ عظیم تاریخ بازی می‌کند، نقشی بی‌نظیر نیست که نیاز به اختراع مقولۀ ایدئولوژیک جدیدی برای تشریح آن باشد.

در‌واقع درک روند به قدرت رسیدن پوتین و نیرو‌های اجتماعی خاصی که به دولت او اعتبار می‌بخشند، در فهم محدود متفکران لیبرال از اشکال سیاسی نوین در قرن بیست و یکم و تشابهات آن در گذشته، نمی‌گنجد. در صورتی که برخورد ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس تشریحی منطقی از این روند را با استفاده از مفهوم بناپارتیسم به‌دست می‌دهد.

لویی بناپارت شاهزادۀ رئیس‌جمهور
اثر مبتکرانه مارکس در قرن نوزهم یعنی هجدهم برومر لویی بناپارت، زندگی سیاسی لویی بناپارت پسر عموی ناپلئون بناپارت، یعنی اولین رئیس‌جمهور و آخرین شاه فرانسه را تحلیل می‌کند. برای دانشجوی اقتصاد سیاسی که از شیوۀ تحلیل ماتریالیسم دیالکتیک استفاده می‌کند، تاریخ حکومت بناپارت علاوه بر آنکه تحلیل دقیقی از کشمکش سیاسی فرانسه در میانه قرن نوزدهم است، الگویی نمونه‌ای را از مقوله‌ای سیاسی به‌نام رهبری بناپارتیسم – یعنی قدرتی اجرایی که مستقلاً در جامعه‌ای با طبقات هم‌وزن حاکم می‌شود – ارائه می‌کند. در بحبوحه مبارزۀ سیاسی میان سنت رادیکال انقلاب سال ۱۷۸۹ فرانسه و به‌دنبال بازگشت چند‌بارۀ سلطنت پس از هربار سرنگونی آن است که لویی بناپارت به‌عنوان رئیس‌جمهور در جمهوری دوم فرانسه در ۱۸۴۸ انتخاب می‌شود.

او رهبری کشوری را به‌دست گرفت که به‌واسطه مبارزات سیاسی در مجلس میان حزب سلطنت‌طلب «نظم» نمایندۀ ائتلافی زمینداران و صاحبان کسب و کارهای بزرگ؛ با بورژوازی جمهوری‌خواه، سوسیالیست‌های «مونتاین»، و بناپارتیست‌هایی که در پی بازگشت به امپراتوری بودند، پاره پاره شده بود. در پایان دورۀ قانونی مذکور در قانون اساسی ۱۸۵۲، مناقشه‌های دایمی‌ میان این گروه‌ها، همه آنها را به استثنای بزرگ‌ترین حامی‌ بناپارت در مجلس، یعنی حزب نظم، به لحاظ سیاسی ناتوان ساخت. در این میان مردم فرانسه با نیازی مبرم به ثبات سیاسی رها شده بودند.

از دیدگاه طبقاتی به‌نظر می‌رسید که سرمایه‌داران بر حزب شکست خوردۀ مونتانی و جمهوری‌خواهان که نمایندگی کارگران و دارندگان کسب و کار خُرد فرانسه را داشتند، چیرگی یافته بودند. اما حزب نظم قادر به ایفای نقش خود به‌عنوان یک جمعیت سیاسی نشد. هم چنان که مارکس نقل می‌کند تضاد درونی منافع میان صنعت و کشاورزی این جماعت را از درک اینکه «چطور فرمان برانند و یا چطور اطاعت نمایند؟ … چطور با رئیس‌جمهور همکاری کنند و یا اینکه چطور از او بِبُرند؟» عاجز کرد.

بناپارت و بوروکراسی‌اش «که بالغ بر نیم میلیون نفر بودند» به‌عنوان تنها نیرویی سیاسی که قادر بود نظم را در کشور حاکم کند، باقی ماند. آنها حمایت سران ارتش، گروه‌های مسلح جمعیت دهم سپتامبر طرفدار بناپارت، و هم چنین توده‌های کشاورز فرانسه که به‌مدتی طولانی احساس می‌کردند که از سوی باقی جامعه سیاسی به آنها خیانت شده، در پشت خود داشتند. تنها راه باقیمانده برای بورژوازی فرانسه برای حفظ کیف پول خود «از دست دادن تخت وتاج» بود. «بناپارت در ۱۸۵۲، با نقض کامل قانون اساسی، خود را امپراتور اعلام کرده و با این عمل “همه طبقات را بالسویه به زانو درآورده و آنها را به تسلیم واداشت».

نظمی ‌سیاسی به‌عنوان مشخصه ۱۸ سال مبارزۀ طبقاتی به بن‌بست رسیده در فرانسه، به‌وجود آمد، و سیاست‌های بناپارت کوشید که این تعادل را میان ملت به‌مثابه یک کل حفظ نماید. در زمان حاکمیت او، در تلاش برای بهبود وضعیت و زیر‌ساخت‌های کشور، طرح بازسازی بسیاری از شهر‌ها از جمله پاریس، مارسی، لیون و غیره به اجرا درآمد. توسعه خط آهن و برنامه‌های نوسازی کشاورزی اقتصاد، به اعتلای اقتصاد فرانسه بسیار کمک کرد. فقر کاهش یافت، و کشور به صادر‌کنندۀ محصولات کشاورزی مبدل شد. در زمینۀ اصلاحات اجتماعی، سیاست‌های بناپارت شامل اعادۀ حق رأی همگانی، حق کارگران برای تأسیس اتحادیه‌ها، و حتی قانونی کردن حق اعتصاب برای کارگران بود.

هرچند که دولت بناپارت هیچ شباهتی به دولت نمونه مدافع منافع طبقه کارگر نداشت، اما به‌عنوان دولتی واقع در میانه تجارب انقلابی پرولتاریای فرانسه، بورژوای صنعتی در حال تکوین، و نظم فئودالی که برای قرن‌ها بر کشور حاکم بود، کمک زیادی به اعتلای حیات کشور کرد.

ولادیمیر پوتین: لویی بناپارت قرن بیست و یکم
حدود ۴/۵ سال بعد از انکه ولادیمیر پوتین در ماه مه ۲۰۰۰، به مقام ریاست‌جمهوری برگزیده شد، دبیر‌کُل حزب کمونیست روسیه، گنادی زیوگانف اعلام کردکه: «یک رژیم بناپارتیستی در روسیه بر سرکار آمده». در حقیقت رئیس جدید دولت، از لحاظ نحوۀ رسیدن به قدرت، نیروی مورد اتکایش برای حفظ قدرت، و تأثیری که دولت او بر روی کشور داشت، خصوصیات مشترک زیادی با شاه قرن نوزدهم فرانسه دارد.

در دوران ریاست‌جمهوری پوتین، روسیه در شرایط تاریخی مشابهی با فرانسه در نیمه قرن نوزدهم، قرار گرفت. بعد از پایان عمر ۷۰‌ساله اتحاد شوروی سوسیالیستی، اولین دولت کارگری فدراتیو، اعادۀ سرمایه‌داری توسط رژیم منفور بوریس یلتسین آغاز شد. این دوران مصادف است با پیدایش اولیگارش‌هایی که بی‌رحمانه حقوق مردم زحمتکش را پایمال کرده و جنایتکارانی که بی‌توجه به قانون و معاف از مجازات آدم می‌کشتند. رژیم در پی آن بود که با شوک جامعه را به عقب براند، غافل از آنکه تمایل کشور پیشرفت بازگشت‌ناپذیر به جلو بود، کما اینکه حزب کمونیست روسیه که دوباره سازمان یافت، روز به روز قدرت بیشتری گرفت.

در پس زمینه چنین ناهنجاری‌ها در اجتماع روسیه بود، که ولادیمیر پوتین با بهره‌گیری از تجربیاتش در «کا گ ب» و یا به روایت متخصصان علوم سیاسی غرب به‌عنوان «یک عنصر اطلاعاتی»، و حمایت بوروکراسی باقی‌مانده از دوران اتحاد شوروی، توانست با رأی عمومی ‌رهبر روسیه شود. همان‌طور که لویی بناپارت با کودتا در سال ۱۸۵۲، حزب نظم را مجبور به تسلیم در برابر خواست خود و بوروکراسی دولتی کرد، پوتین با اولیگارش‌ها که با غارت کشور به ثروت فراوانی دست یافته بودند، «معامله بزرگی» کرد. همانطور که اعضای حزب نظم به‌خاطر حفظ کیف پولشان، از تاج و تخت خود گذشتند، قدرت طبقه سرمایه‌دار محدود، گانگستریسم علنی ریشه‌کن، و دوباره نظمی ‌نسبی برقرار شد.

این نظام جدید، انجام بخش عظیمی ‌از طرح‌های توسعه بهداشت عمومی، مسکن، آموزش و کشاورزی، برخوردار از الویت ملی را امکان‌پذیر ساخت. روسیه به بزرگ‌ترین صادر‌کنندۀ گندم در دنیا مبدل شده و میزان فقر در مقایسه با ابتدای دوران ریاست‌جمهوری پوتین، به نصف کاهش یافته، و دستمزدها در سطح ملی پیشرفت قابل ملاحظه‌ای کردند. قابل ذکر است که اثر مثبت توسعه شبکه‌های نفت و گاز در اقتصاد روسیه، با تأثیری که توسعه خطوط آهن در زمان لویی بناپارت ایجاد کرد، قابل مقایسه است.

بناپارتی ضدِ امپریالیست
اما یک اختلاف اساسی میان لویی بناپارت، و همتای قرن بیست و یکمی‌ او در روسیه وجود دارد. صعود لویی بناپارت به مقام پادشاهی، نمونه‌ای است از بازگشت مستعجل یک امپراتوری، که شکست ماجراجویی‌های نظامی‌اش موجب سقوطش شد. حال آنکه در مورد روسیه کنونی، ولادیمیر پوتین به هر کسی جز امپراتور شباهت دارد.

روسیه، تقریباً از همه سو زیر تهدید دایمی‌ پایگاه‌های نظامی ‌ناتو، پایگاه‌های استقرار موشک، و اجرای معمول مانور‌های شبیه‌سازی حمله مشترک با دولت‌های دشمن، قرار دارد. واشنگتن، با ایجاد بحران از طریق تحریک از خارج که نمونه‌های اخیر آنرا در بلاروس و اوکراین می‌بینیم، سیاست تغییر رژیم را تا زیر گوش روسیه، اجرا کرده است. در داخل روسیه، فعال مخالف دولت الکساندر ناوالنی – فارغ‌التحصیل بورس تحصیلی دانشگاه یِل، که از نظر تربیت فعالان انقلاب‌های رنگین معروفیت جهانی دارد – دائما با همکاری رسانه‌های غربی، دولت روسیه را متهم به نقض قوانین بین‌المللی می‌کند.

شک نیست که از زمان فروپاشی اتحاد شوروی، روسیه همیشه در تلاش برای دفع تجاوزات متعدد غرب به حاکمیتش، در حال عقب‌نشینی بوده است. اما با وجود این واشنگتن دائما دولت روسیه را به مداخله در انتخابات، و کوشش برای بی‌ثبات‌سازی ساختار جامعه آمریکا، متهم می‌کند. که نمونه آشکاری از فراافکنی سیاسی را نشان می‌دهد. سکوت و عدم موضع‌گیری دولت روسیه در مقابل حمله گروهی از مردم به ساختمان کنگره در واشنگتن، در نگاه هر ناظر، اثباتی است برای پوچ بودن این جهان‌بینی غرب نسبت به شرق.

این واقعیتی است که روسیه‌ای که زمانی پرچمدار یک جمهوری فدراتیو سوسیالیست، و الهام‌دهندۀ ایده‌آل‌های رهایی‌بخش انقلابی بود، دیگر وجود ندارد. اما تا به‌حال حاکمیت بناپارتی ولادیمیر پوتین، روسیه را از چنگال سرمایه‌داری مالی بین‌المللی حفظ کرده است. در نتیجه تا زمانی که این دولت بر سر کار است، نیرو‌های ضدِ امپریالیست در غرب باید با چنگ و دندان در حفظ آن در مقابل آزار و تهدید کشور‌های امپریالیستی که در آن زندگی می‌کنند، بکوشند.

https://10mehr.com/maghaleh/24111400/4073

پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/2s34v3h5