در حالی‌که بیش‌تر روایت‌های لیبرالی از فاشیسم بر تئاتر سیاسی و مشخصه‌های ناهنجار ثانویه آن تمرکز می‌نمایند، و در نتیجه از یک تحلیل سیستماتیک و رادیکال اجتناب می‌‌وزند، ضروری است که بدانیم اگر لیبرالیسم به فاشیسم اروپایی اجازه داد رشد کند، این سرمایه‌داری است که محرک آن رشد بود. این ارتش سرخ بود که در جنگ جهانی دوم فاشیسم را شکست داد و این کمونیسم – نه لیبرالیسم – است که آخرین سنگر در برابر فاشیسم را تشکیل می‌دهد. درس تاریخی باید روشن باشد: شخص بدون ضدیت با سرمایه‌داری نمی‌تواند ضد- فاشیسم باشد.

تارنگاشت عدالت – دورۀ سوم

«۱۰ مهر»، «سایت هواداران حزب توده ایران» در بخش پیوندهای خود، از جمله «فدراسیون جهانی اتحادیه‌های کارگری»، «شبکه جهانی احزاب کمونیست و کارگری»، «گرانما بین‌المللی-کوبا» را به نمایش گذاشته است. اما، دریغ از این‌که ترجمه حتا یک خبر یا تحلیل از آن منابع، یا منابع مشابه، در «۱۰ مهر» منتشر شود. در عوض، این جمع از «هواداران حزب توده ایران» در عمل هم‌چنان به اشاعه نظرات محافل غیرکمونیست مرکز- چپ ادامه می‌دهد. (به عنوان مثال نگاه کنید به «لیبرال دموکراسی: همخوابه فاشیسم» ۲۹ آبان ۱۴۰۱).

https://10mehr.com/maghaleh/29081401/4512

***

منبع: مارکسیسم – لنینیسم امروز
نویسنده: گابریل راک‌هیل
۱۴ اکتبر ۲۰۲۰

لیبرالیسم و فاشیسم: شریک در جنایت

 

«روشنفکران با معرفی دموکراسی به‌عنوان مخالف مطلق فاشیسم، و نه صرفاً به‌عنوان مرحله طبیعی دیگری از فاشیسم که در آن دیکتاتوری بورژوایی به شکلی عریان‌تر آشکار می‌شود، ماهیت دیکتاتوری دموکراسی بورژوایی را می‌پوشانند.» (برتولد برشت)

بکرات می‌شنویم که لیبرالیسم آخرین سنگر در برابر فاشیسم است؛ لیبرالیسم دفاع از حاکمیت قانون و دموکراسی را در برابر عوام‌فریب‌های منحرف و بدخواهی نمایندگی می‌کند که قصد دارند برای منافع خود یک نظام کاملاً خوب را نابود کنند.

این موضع آشکار عمیقاً در به‌اصطلاح دموکراسی‌های لیبرال غربی معاصر از طریق افسانه‌ خاستگاه آن‌ها ریشه دوانده است. آنگونه، که به عنوان مثال، هر کودک دبستانی در ایالات متحده می‌آموزد که لیبرالیسم در جنگ جهانی دوم فاشیسم را شکست داد، جانور نازی را نابود کرد تا یک نظم بین‌المللی جدید- با همه کمبودها و اشتباهات بالقوه آن- بر اساس اصول دمکراتیک کلیدی را که متضاد با فاشیسم است بوجود آورد.

این کادربندی از رابطه لیبرالیسم و فاشیسم نه فقط آن‌ها را کاملاً متضاد نشان می‌دهد، بلکه هم‌چنین ماهیت اصلی مبارزه با فاشیسم را بمثابه مبارزه برای لیبرالیسم تعریف می‌کند. با این کار، یک تضاد ایدئولوژیک کاذب ایجاد می‌کند. زیرا آن‌چه که فاشیسم و لیبرالیسم در آن شریک‌‌اند، وفاداری فناناپذیر آن‌ها به نظام سرمایه‌داری جهانی است.

اگرچه یکی دستکش مخملی حاکمیت هژمونیک و رضایت‌مند را ترجیح می‌دهد، و دیگری با سهولت بیش‌تر بر مشت آهنین خشونت سرکوبگرانه تکیه می‌کند، اما هر دو قصد حفظ و توسعه روابط اجتماعی سرمایه‌داری را دارند، و در طول تاریخ مدرن برای انجام این با هم کار کرده‌اند.

آن‌چه را که این تضاد ظاهری می‌پوشاند – و این قدرت ایدئولوژیک واقعی آن است – این است که خط جداکننده واقعی و اساسی، بین دو شیوه متفاوت حکومت سرمایه‌داری نیست، بلکه بین سرمایه‌داران و ضد-سرمایه‌داران است. کارزار طولانی جنگ روانی که زیر پرچم فریبنده «توتالیتاریسم» به راه افتاده بود، با معرفی نابخردانه کمونیسم به عنوان شکلی از فاشیسم، کمک زیادی به پوشاندن این خط مرزبندی کرده است. همانطور که دومنیکو لوسوردو و دیگران با دقت و جزئیات تاریخی فراوان توضیح داده‌اند، این یک تفاله ایدئولوژیک ناب است.

با توجه به روش‌هایی که بحث عمومی کنونی درباره فاشیسم در رابطه با مقاومت ادعایی لیبرالی کادربندی می‌شود، دشوار بتوان کار بهنگام‌تری از بررسی دقیق پیشینه تاریخی لیبرالیسم و فاشیسم واقعی انجام داد. همانطور که حتا در این بررسی اجمالی خواهیم دید، لیبرالیسم و فاشیسم، نه تنها دشمن نیستند، بلکه گاه زیرکانه، گاه صریح، در جنایت سرمایه‌داری شریک بوده‌اند.

بخاطر استدلال و اجمال، من در این‌جا عمدتاً بر روی بررسی مقطعی از موارد غیر بحث‌برانگیز ایتالیا و آلمان تمرکز خواهم کرد. با این حال، در ابتدا شایان ذکر است که دولت پلیسی- نژادی و تجاوزات استعماری نازی – که بسیار فراتر از توانایی‌های ایتالیا بود – از ایالات متحده الگوبرداری شد.

همدستی لیبرالی در ظهور فاشیسم اروپایی
این بسیار مهم است که فاشیسم اروپای غربی در درون دموکراسی‌های پارلمانی، نه تسخیر آن‌ها از بیرون، ظهور نمود. فاشیست‌ها در یک لحظه بحران شدید سیاسی و اقتصادی در پی جنگ جهانی اول، و سپس رکود بزرگ در ایتالیا به قدرت رسیدند. این هم‌چنین زمانی بود که جهان به تازگی شاهد نخستین انقلاب موفق ضد-سرمایه‌داری در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بود. موسولینی، که در طول جنگ جهانی اول با کار برای «ام.آی۵» انگلیس دندان‌های خود را برای شکستن جنبش صلح ایتالیا تیز کرده بود، بعداً بخاطر گرایش سیاسی ضدکارگری و طرفدار سرمایه‌داری او، مورد حمایت سرمایه‌داران صنعتی و بانکداران بزرگ قرار گرفت. تاکتیک او این بود که در حالی‌که سیاه جامگان او به صفوف اعتصابات و سازمان‌های طبقه کار حمله می‌کردند، از طریق بسیج حامیان مالی قدرتمند برای حمایت از کارزار تبلیغاتی گسترده‌اش، در درون نظام پارلمانی کار کند. در اکتبر سال ۱۹۲۲، غول‌های «کنفدراسیون صنعت» و رهبران بانک‌های بزرگ میلیون‌ها دلار لازم برای راه‌پیمایی رم را، به عنوان نمایشی دیدنی در اختیار او گذاشتند. اما، او قدرت را به دست نیاورد. با این وجود، همانطور که دانیل گورین در پژوهش استادانه خود «فاشیسم و واحدهای تجاری بزرگ» (Fascism and Big Business) توضیح داد، موسولینی در ۲۹ اکتبر توسط پادشاه احضار شد، و طبق هنجارهای پارلمانی، تشکیل کابینه به او سپرده شد. دولت سرمایه‌داری بدون مقاومت خود را تسلیم کرد، اما موسولینی قصد داشت با کمک لیبرال‌ها اکثریت مطلق پارلمان را تشکیل دهد. آن‌ها از قانون جدید انتخاباتی او در ژوئیه ۱۹۲۳ حمایت کردند و سپس یک فهرست مشترک با فاشیست‌ها برای انتخابات در ۶ آوریل ۱۹۲۴ تهیه کردند. فاشیست‌ها که فقط ۳۵ کرسی در پارلمان داشتند، با کمک لیبرال‌ها ۲۸۶ کرسی به دست آوردند.

نازی‌ها نیز تقریباً به همان شیوه، با کار در نظام پارلمانی و جلب حمایت غول‌های صنعتی و بانکداران، به قدرت رسیدند. بانکداران حمایت مالی لازم برای رشد حزب نازی و در نهایت تضمین پیروزی انتخاباتی سپتامبر ۱۹۳۰ را فراهم کردند. هیتلر بعداً در یک سخنرانی در ۱۹ اکتبر ۱۹۳۵، درباره معنای داشتن منابع مادی لازم برای حمایت از هزار سخنران نازی با خودروهای شخصی‌شان، که بتوانند در طول یک سال حدود صدهزار نشست عمومی برگزار نمایند، سخنرانی کرد.

در انتخابات دسامبر ۱۹۳۳، رهبران سوسیال دموکرات، که بسیار چپ‌تر از لیبرال‌های آن زمان بودند، اما در برنامه رفرمیستی آن‌ها شریک بودند، در آخرین لحظه از تشکیل ائتلاف با کمونیست‌ها علیه نازیسم امتناع ورزیدند. مایکل پارنتی می‌نویسد: «همانند بسیاری از کشورهای دیگر در گذشته و حال، در آلمان نیز، سوسیال دموکرات‌ها زودتر با راست مرتجع متحد می‌شوند تا این‌که با سرخ‌ها آرمان مشترک داشته باشند.» پیش از انتخابات، ارنست تائلمان، نامزد حزب کمونیست، استدلال کرده بود که رای به فیلد مارشال محافظه‌کار فون هیندنبورگ به منزله رای به هیتلر و جنگ است. تنها چند هفته پس از انتخاب هیندنبورگ، او از هیتلر دعوت کرد تا صدراعظم شود.

فاشیسم در هر دو مورد از طریق دموکراسی پارلمانی بورژوایی، که در آن سرمایه‌های کلان از نامزدهایی که سیاست‌های آن‌را پیش می‌بردند و در عین‌حال با ایجاد یک نمایش پوپولیستی – یک انقلاب کاذب – که جذابیت توده‌ای را به نمایش می‌گذاشت یا نشان می‌داد، به قدرت رسید. تسخیر قدرت بوسیله فاشیسم در این چهارچوب حقوقی و قانون اساسی که مشروعیت ظاهری آن‌را در جبهه داخلی و هم‌چنین در جامعه بین‌المللی دموکراسی‌های بورژوایی تضمین می‌کرد، صورت پذیرفت. لئون تروتسکی این را کاملاً درک کرد و آن‌چه را که در آن زمان در جریان بود با بصیرت قابل توجهی تشخیص داد:

«نتایج در دست است: دموکراسی بورژوایی خود را به طور قانونی، آرام، به یک دیکتاتوری فاشیستی مبدل می‌نماید. راز به اندازه کافی ساده است: دموکراسی بورژوایی و دیکتاتوری فاشیستی ابزار یک طبقه – استثمارگران- هستند. کاملاً غیرممکن است که با توسل به قانون اساسی، دیوانعالی لایپزیگ، انتخابات جدید و غیره از جایگزینی یک ابزار با ابزار دیگر جلوگیری نمود. آن‌چه که ضروری است بسیج نیروهای انقلابی پرولتاریا است. باور به طلسم (فتیشیسم) قانون اساسی بهترین کمک را به فاشیسم می‌دهد.»

با این حال، فاشیسم زمانی‌که قدرتش امن شد، چهره اقتدارگرای خود را آشکار کرد و خود را به چیزی مبدل نمود که تروتسکی از آن به عنوان یک دیکتاتوری نظامی-بوروکراسی از نوع بناپارتیستی یاد کرد. فاشیسم با سرعتی نسبتاً متفاوت در ایتالیا نسبت به آلمان، با سرکوب کارگران سازمان‌یافته، ریشه‌کن ساختن احزاب مخالف، نابود کردن نشریات مستقل، توقف انتخابات، و بلاگردان ساختن و حذف طبقات فرودست، خصوصی‌سازی دارایی‌های عمومی، راه اندازی طرح‌های توسعه استعماری و سرمایه‌گذاری هنگفت در اقتصاد جنگی سودمند برای حامیان صنعتی آن، کار را تکمیل کرد. فاشیسم در برقراری دیکتاتوری مستقیم سرمایه بزرگ، حتا برخی از عناصر زیردست‌تر و پوپولیست‌تر را در صفوف خود نابود کرد، و بسیاری از لیبرال‌های سردرگم را زیر ارابه جنگ طبقاتی سرکوبگر درهم شکست.

فقط در ایتالیا و آلمان نبود که دموکراسی بورژوایی به فاشیسم امکان ظهور داد. این موضوع در سطح بین‌المللی نیز صادق بود. دولت‌های سرمایه‌داری از تشکیل ائتلاف ضدفاشیستی با اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، کشوری که چهارده دولت سرمایه‌داری از سال ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۰ در یک تلاش ناموفق برای نابودی نخستین جمهوری کارگری جهان به آن حمله کرده و آن را اشغال کرده بودند، سر باز زدند.

در طول جنگ داخلی اسپانیا، که مورخانی مانند اریک هابسبام آن را نسخه‌ای مینیاتوری از جنگ بزرگ اواسط قرن بین فاشیسم و کمونیسم توصیف کرده‌اند، لیبرال دموکراسی‌های غربی رسماً از دولت منتخب چپ حمایت نکردند. در عوض، در حالی‌که ژنرال فرانسیسکو فرانکو برخوردار از حمایت گسترده قدرت‌های محور، یک کودتای نظامی را پیش می‌برد، آن‌ها کنار ایستادند.

این بسیار گویاست که فرانکو، یک فاشیست خودخوانده که اغلب در بحث‌های فاشیسم اروپایی کنار گذاشته می‌شود، با وضوح قابل‌توجهی درک می‌کرد مشخصه‌های ناهنجار ثانویه فاشیسم به‌طور قابل‌توجهی در هر مقطع مشخص، متفاوت است: «فاشیسم، زیرا این کلمه‌ای است که بکار برده می‌شود، در هر کجا که خود را نشان می‌دهد، ویژگی‌هایی متفاوتی را تا حدی که کشورها و خلقیات ملی متفاوت است، نشان می‌دهد.»

این اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بود که با فرستادن سرباز و تجهیزات، به کمک جمهوری‌خواهانی شتافت که در اسپانیا درحال مبارزه با فاشیسم بودند. فرانکو بعداً با استقرار یک نیروی نظامی داوطلب برای مبارزه با کمونیسم بی‌خدا در کنار نازی‌ها، تلافی کرد. فرانکو هم‌چنین، البته پس از جنگ، به یکی از متحدان بزرگ ایالات متحده پس از جنگ در مبارزه با خطر سرخ مبدل می‌شود.

در سال ۱۹۳۴، انگلیس، فرانسه و ایتالیا قرارداد مونیخ را امضا کردند، و در آن موافقت نمودند که به هیتلر اجازه حمله و استعمار سودتن در چکسلواکی را بدهند. اریک هابسبام می‌نویسد: «عدم تمایل محض دولت‌های غربی برای وارد شدن به مذاکرات مؤثر با دولت سرخ، حتا در سال‌های‌ ۱۹۲۹-۱۹۳۸، زمانی‌که فوریت اتحاد ضدهیتلر دیگر توسط هیچ‌کس انکار نمی‌شد، بسیار مشهود است. در واقع، این ترس از تنها ماندن برای رویارویی با هیتلر بود که در نهایت استالین را که از سال ۱۹۲۴ قهرمان سرسخت اتحاد با غرب علیه او بود، به پیمان استالین-ریبنتروپ در اوت ۱۹۳۹، که به وسیله آن امیدوار بود اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را بیرون از جنگ نگه دارد، سوق داد.» این پیمان عدم تجاوز بعداً به طور غیرصادقانه در رسانه‌های غربی به عنوان نشانگر غیرقابل انکار این‌که نازی‌ها و کمونیست‌ها به نوعی متحد هستند، معرفی شد.

سرمایه‌داری جهانی و فاشیسم
تنها صاحبان صنایع و بانکداران بزرگ، و هم‌چنین زمین‌داران ایتالیا و آلمان نبودند که از به قدرت رسیدن فاشیست‌ها حمایت کردند و از آن سود بردند. این در مورد بسیاری از شرکت‌ها و بانک‌های بزرگ که مقر آن‌ها در دموکراسی‌های بورژوازی غربی بود به همان اندازه صادق بود. هنری فورد شاید بدنام‌ترین نمونه بود، زیرا در سال ۱۹۳۸ «نشان عالی صلیب بزرگ عقاب آلمان» را، که بالاترین افتخاری بود که می‌توانست به غیرآلمانی اعطا شود، دریافت کرد (موسولینی در اوایل همان سال این نشان را دریافت کرده بود).

فورد فقط یکی از شرکت‌های آمریکایی بود که در آلمان سرمایه‌گذاری کرد، بسیاری از بانک‌ها، شرکت‌ها و سرمایه‌گذاران آمریکایی دیگر از آریایی‌سازی‌ها (اخراج یهودیان از زندگی تجاری و انتقال اجباری اموال آن‌ها به دست «آریایی‌ها»)، و هم‌چنین از برنامه تسلیح مجدد آلمان، سود فراوانی بردند. بر اساس پژوهش استادانه کریستوفر سیمپسون، «نیم دوجین شرکت کلیدی ایالات متحده – اینترنشنال هاروستر، فورد، جنرال موتورز، استاندارد اویل نیوجرسی و دو پونت – عمیقاً در تولید تسلیحات آلمانی درگیر شده بودند.»

در واقع، سرمایه‌گذاری آمریکایی در آلمان پس از به قدرت رسیدن هیتلر به شدت افزایش یافت. سیمپسون می‌نویسد: «گزارش‌های وزارت بازرگانی نشان می‌دهند که سرمایه‌گذاری ایالات متحده در آلمان بین سال‌های ۱۹۲۹ و ۱۹۴۰حدود ۴۸٫۵ درصد افزایش یافت، در حالی‌که در همه جای اروپای قاره‌ای به شدت کاهش یافته بود.» زیرمجموعه‌های آلمانی شرکت‌های آمریکایی مانند فورد و جنرال موتورز و هم‌چنین چندین شرکت نفتی از بیگاری گسترده در اردوگاه‌های کار اجباری استفاده کردند. به عنوان مثال، بوخنوالد، کار اجباری را برای کارخانه عظیم راسلشیم (Russelsheim) جنرال موتورز و هم‌چنین کارخانه کامیون‌سازی فورد واقع در کلن (Cologne) فراهم کرد، و مدیران آلمانی فورد از اسرای جنگی روسی برای کار در تولیدات جنگی (که طبق کنوانسیون‌های ژنو جنایت جنگی محسوب می‌شود) استفاده گسترده‌ای کردند.

جان فاستر دالس و آلن دالس، که بعداً به ترتیب وزیر امور خارجه و رئیس «سیا» شدند، شرکت «سالیوان و کرمول» را اداره کردند که برخی آن‌را بزرگ‌ترین شرکت حقوقی وال استریت در آن زمان می‌دانند. آن‌ها در نظارت، مشاوره و مدیریت سرمایه‌گذاری جهانی در آلمان، که در نیمه دوم دهه ۱۹۲۰ به یکی از مهم‌ترین بازارهای بین‌المللی – به ویژه برای سرمایه‌گذاران آمریکایی – مبدل شده بود، نقش بسیار مهمی داشتند.

«سالیوان و کرامول» تقریباً با همه بانک‌های بزرگ ایالات متحده کار می‌کردند و بر سرمایه‌گذاری بیش از یک میلیارد دلار در آلمان نظارت داشتند. آن‌ها هم‌چنین با ده‌ها شرکت و دولت در سراسر جهان کار می‌کردند، اما جان فاستر دالس، به گفته سیمپسون، «به وضوح بر طرح‌ها برای آلمان، حکومت نظامی در لهستان و دولت فاشیستی موسولینی در ایتالیا تأکید داشت». در دوران پس از جنگ، آلن دالس به طور خستگی ناپذیری برای محافظت از شرکای تجاری خود تلاش کرد، و او در حفظ دارایی‌های آن‌ها و کمک به آن‌ها در جلوگیری از پیگرد قانونی بسیار موفق بود.

در حالی‌که بیش‌تر روایت‌های لیبرالی از فاشیسم بر تئاتر سیاسی و مشخصه‌های ناهنجار ثانویه آن تمرکز می‌نمایند، و در نتیجه از یک تحلیل سیستماتیک و رادیکال اجتناب می‌‌وزند، ضروری است که بدانیم اگر لیبرالیسم به فاشیسم اروپایی اجازه داد رشد کند، این سرمایه‌داری است که محرک آن رشد بود.

چه کسی فاشیسم را شکست داد؟
تعجب‌آور نیست که دموکراسی‌های بورژوایی غرب در گشودن جبهه غرب بسیار کُند بودند، و اجازه دادند دشمن قبلی آن‌ها، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، بوسیله ماشین جنگی طرفدار سرمایه‌داری نازی‌ها (که بودجه فراوانی از روس‌های سفید دریافت می‌کرد) خون بدهد. در واقع، روز پس از حمله آلمان نازی به اتحاد شوروی، هری ترومن صراحتاً اعلام کرد: «اگر بینیم که آلمان برنده می‌شود، باید به روسیه کمک کنیم، و اگر روسیه برنده می‌شود، باید به آلمان کمک کنیم، و از این طریق بگذاریم آن‌ها تا آن‌جا که ممکن است بکشند، اگرچه من نمی‌خواهم تحت هیچ شرایطی هیتلر را پیروز ببینم.» پس از ورود ایالات متحده به جنگ، مقامات قدرتمندی مانند آلن دالس در پشت صحنه تلاش کردند تا یک توافق صلح با آلمان را میانجی‌گری کنند، که به نازی‌ها اجازه دهد تمام توجه خود را بر نابود کردن اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی متمرکز کنند.

ایده گسترده، حداقل در داخل ایالات متحده، مبنی بر این‌که در جنگ جهانی دوم فاشیسم نهایتاً بوسیله لیبرالیسم و در درجه اول به دلیل مداخله ایالات متحده در جنگ شکست خورد، یک شایعه بی‌اساس است. همانطور که پیتر کوزنیک، ماکس بلومنتال و بن نورتون در یک بحث اخیر به شنوندگان یادآوری کردند، ۸۰ درصد از نازی‌هایی که در جنگ جان باختند در جبهه شرقی با اتحاد شوروی کشته شدند، در جایی که آلمان ۲۰۰ لشکر (در مقابل تنها ۱۰ لشکر در غرب) مستقر کرده بود. بیست و هفت میلیون نفر از مردم شوروی جان خود را در مبارزه با فاشیسم فدا کردند، در حالی که ۴۰۰ هزار سرباز آمریکایی در جنگ کشته شدند (که تقریباً ۱٫۵درصد از تلفات شوروی است). این ارتش سرخ بود که در جنگ جهانی دوم فاشیسم را شکست داد و این کمونیسم – نه لیبرالیسم – است که آخرین سنگر در برابر فاشیسم را تشکیل می‌دهد. درس تاریخی باید روشن باشد: شخص بدون ضدیت با سرمایه‌داری نمی‌تواند ضد-فاشیسم باشد.

ایدئولوژی تضادهای کاذب
ساختمان ایدئولوژیک تضادهای کاذب، درباره لیبرالیسم و فاشیسم، اهداف متعددی را دنبال می‌کند:

● جبهه اصلی مبارزه را به مثابه جبهه‌ دو حریف در اردوگاه سرمایه‌داری تعیین می‌کند.

● انرژی مردم را بجای مبارزه برای برانداختن حاکمیت سرمایه‌داری، به یافتن بهترین روش‌ها برای مدیریت آن هدایت می‌کند.

● مرزبندی‌های حقیقی مبارزه طبقاتی جهانی را پاک می‌کند.

● سعی می‌نماید به سادگی گزینه کمونیستی را (با حذف کامل آن از میدان مبارزه، یا طرح نابخردانه آن به عنوان نوعی «توتالیتاریسم») از روی میز بردارد.

برخلاف رویدادهای ورزشی، که آیین‌های ایدئولوژیک بسیار مهمی در جهان معاصر هستند، منطق تضادهای کاذب تمام تفاوت‌های مشخص و رقابت‌های شخصی بین دو تیم مقابل را چنان بزرگ نشان می‌دهد که هواداران دیوانه از یاد می‌بزند که آن‌ها در نهایت همان بازی را انجام می‌دهند.

در فرهنگ سیاسی ارتجاعی ایالات متحده، که تلاش کرده است چپ را به عنوان لیبرال بازتعریف کند، بسیار مهم است که بدانیم تقابل اصلی که به جهان مدرن ساختار داده و به سازماندهی آن ادامه می‌دهد، همان تقابل با سرمایه‌داری است، که بسته به زمان، مکان و جمعیت مورد نظر، و سوسیالیسم، از طریق ایدئولوژی و نهادهای لیبرال، و هم‌چنین با سرکوب فاشیستی، تحمیل و حفظ می‌شود. ایدئولوژی تضادهای کاذب، با جایگزین نمودن این تقابل با تقابل بین لیبرالیسم و فاشیسم، در صدد است نبرد قرن را به یک نمایش سرمایه‌داری و نه یک انقلابی کمونیستی مبدل سازد.

برگرفته از کانترپانچ

https://mltoday.com/liberalism-and-fascism-partners-in-crime/

پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/2p8uwcku