تارنگاشت عدالت – دورۀ سوم

۶ اردیبهشت ۱۴۰۲

نظام فدرال یا مرکزیت متحد دموکراتیک؟

 

«نظام فدرال يا اتحاد» در قرن نوزدهم یک شعار معروف و پرهوادار در میان آنارشیست‌ها به رهبری میخائیل باکونین بود. رهبر این گرایش خرد بورژوایی که در سال ۱۹۷۲ از انترناسیونال اول اخراج شد بر این نظر بود که نظام فدرال (Federal) بهترین راه حل برای مسأله ملی است و بر نظام اتحاد (Union) برتری دارد. این نظر، در دورۀ اخیر، بويژه پس از انحلال اتحاد شوروی در میان اقشار خرده بورژوا و احزاب و سازمان‌های آن‌ها در تبعید از شهرت و محبوبیت خاصی برخوردار شده است، تا جایی که نویسندگان نشریه «نامه مردم» هم سعی دارند آن‌را بدون بحث و بررسی علمی از طریق مصاحبه با هم‌فکران خارجی خود، و با گنجاندن در مصوبات این کنگره یا آن پلنوم به شعار طبقه کارگر ایران مبدل نمایند. این نظر در بُعد اقتصادی از طرف محسن رضایی دبیر مجمع تشخیص نظام جمهوری اسلامی نیز در کتابی که اقتباس او از انتشارات بانک جهانی است مطرح شده است.[۱] مارکس بر سر این موضوع و موضوعات بسیار دیگر با آنارشیست‌ها مبارزه تُندی را پیش برد. لنین در ادامه راه مارکس، با مفهوم دولت در نظام فدرال مورد نظر نارودنیک‌ها و بویژه اس‌ارها، که خرده بورژوازی آن‌روز روسیه را نمایندگی می‌کردند، سرسختانه مبارزه کرد. در این نوشتار نگاه سوسیالیسم علمی به مسأله ملی و نظام فدرال و نظام متمرکز بررسی می‌شود.

۱- تنوع در ارزیابی‌ها و موضع‌گیری‌های مارکس پیرامون مسأله ملی لهستانی‌ها، چک‌ها، اسلاوهای جنوبی و ایرلندی‌ها، نشانگر آن است که موضع‌گیری مارکسیستی با توجه به شرایط عینی تغییر می‌کند. کارل مارکس، فردريش انگلس و ویلهلم لیبکنشت- یکی دیگر از رهبران مارکسیست طبقه کارگر آلمان- با جنبش‌های ملی اسلاوهای بالکان علیه امپراتوری عثمانی قوياً مخالف بودند. آن‌ها می‌دیدند که آن جنبش‌ها از طرف روسیه تزاری حمایت می‌شوند. بنابراين، بدون کم‌ترین تردیدی استقلال ملی اسلاوهای جنوبی را تابع ضرورت حمایت از دموکراسی در اروپا قرار دادند و در مبارزه با ارتجاع تزاری از امپراتوری عثمانی حمایت کردند. آن‌ها موضع‌گیری خود را بر تحلیل مشخص از شرایط مادی مشخص تشکیل دهندۀ ماهیت آن جنبش‌های ملی قرار می‌دادند.

جنبش سوسیال دموکراسی آلمان- یعنی جنبش مارکسیستی آن کشور- تا پایان قرن نوزدهم همین موضع را حفظ کرد. اما در اوائل قرن بیستم و با توجه به شرایط مادی آن زمان، موضع خود را تغییر داد و بوضوح از خواست‌ها و آمال ملیت‌های تحت ستم در امپراتوری عثمانی حمایت کرد. این تغییر در موضع بدین دلیل بود که سوسیال دموکراسی جهانی با توجه به تحولات سیاسی- اقتصادی، متقاعد شده بود که این سیاست، استبداد تزاری در روسیه را تضعیف خواهد کرد.

در سال‌های نزدیک به انقلابات ۱۸۴۸، موضع‌گیری مارکس و انگلس در برخورد با آرزوها و خواست‌های ملی لهستانی‌ها و چک‌ها، کاملاً متضاد بود. آن‌ها با توجه به خصوصیات مشخص هر ملت و با توجه به اصل تابع بودن مسأله ملی نسبت به مسأله طبقه کارگر، به این نتیجه رسیدند که حمایت از خواست چک‌ها برای استقلال ملی موجب تضعیف جنبش انقلابی آن روز خواهد شد. مارکس در کتاب «انقلاب و ضدنقلاب در آلمان» چنین می‌گوید:

«مسأله ملیت در بوهیمی موجب ظهور مبارزه دیگری شد. این کشور دارای دو میلیون سکنه آلمانی، و سه میلیون اسلوانی چک زبان، حافظه تاریخی بزرگی دارد، که تقریباً کل آن با عظمت گذشته چک‌ها در ارتباط است. اما از زمان جنگ هوسی‌ها (Hussites) در قرن پانزدهم، قدرت این شاخه از خانواده اسلاویک در هم شکسته شده بود. منطقه‌ای که بزبان چک صحبت می‌کند تقسیم شد، یک بخش پادشاهی بوهمی را تشکیل داد، بخش دگر شاهزاده‌نشین موراوی را، و بخش سوم منطقه مرتفع- روستایی کارپاتین متعلق به اسواک‌ها که بخشی از مجارستان است. موراوی‌ها و اسلواک‌ها مدت زمان طولانی است که همه بقایای احساس و تکاپوی ملی را از دست داده‌اند، گرچه زبان خود را عمدتاً حفظ کرده‌اند. بوهمی کاملاً از سه سمت در محاصره کشورهای آلمانی بود. عنصر آلمانی در قلمرو خود پیشرفت بزرگی کرده بود؛ حتا در پایتخت، در پراگ، دو ملیت بسیار شبیه بودند؛ و در همه جا سرمایه، بازرگانی، صنعت، و فرهنگ فکری در دست آلمان‌ها بود. پرفسور پالاکی (Palacky) سخنگوی اصلی ملیت چک، خود چیزی بغیر از یک دیوانه تحصیل‌کرده تحت کنترل آلمان نیست، که حتا نمی‌تواند زبان چک را درست و بدون لهجه خارجی صحبت کند. اما همانطور که اغلب اتفاق می‌افتد، ملیت میرای چک، میرا طبق هر فاکت معلوم تاریخی در چهارصد سال گذشته، در سال ۱۸۴۸ برای پویایی پیشین خود تلاش آخر را نمود- تلاشی که شکیت آن، مستقل از تمام ملاحظات انقلابی، در اثبات این بود که بوهمی، از این به بعد تنها می‌تواند بعنوان بخشی از آلمان وجود داشته باشد، گرچه بخشی از سکنه آن هنوز ممکن است، برای چندین قرن، به صحبت به یک زبان غیر آلمانی ادامه بدهند.»[۲]

انگلس در مقاله‌ای که با مقدمه مارکس پیرامون انقلاب ۱۸۴۸ در فوریه ۱۸۵۲ در نشریه آمریکایی «دیلی تریبیون» منتشر شد، در باره لهستان چنین نوشت: «این‌که مردم لهستان در جریان انقلاب ۱۸۴۸، به حق هر ملت تحت سلطه برای مستقل بودن و تعیین سرنوشت خویش متوسل شود و بخواهد کشورش به مرزهای پیش از ۱۷۷۲ جمهوری لهستان بازگرد، یک امر بسار طبیعی است…» انگلس همین نظر را در اوت ۱۸۴۸ در گزارش خود از «بحث‌های مجلس فرانکفورت در باره مسأله لهستان» مطرح کرده بود.[۳]

لنین در این باره می‌نویسد: «اصل اساسی انترناسیونالیسم و سوسیالیسم مارکسیستی می‌گوید “ملتی که به ملت دیگر ستم می‌کند، نمی‌تواند به آزادی دست یاید.» زمانی‌که مارکس در سال ۱۸۴۸ از دموکراسی پیروزمند آلمان خواهان رهایی ملت‌های تحت سلطه آلمان‌ها شد، این خواست بر شالوده نیازهای جنبش انقلابی کارگران آلمان قرار داشت.»

لنین در ادامه و در نتیجه‌گیری از بحث حق ملت‌ها برای تعیین سرنوست خویش می‌افزاید: «تا آنجا که می‌دانیم، مارکس به نام نیازهای دموکراسی در اروپا، که مخالف زور و زورگویی، یا علیه نفوذ قدرتمند و عمدتاً غلیه ارتجاع تزاریسم بود، از استقلال لهستان حمایت می‌کرد.» («انقلاب سوسیالیستی و حق ملت‌ها برای تعیین سرنوشت خویش»[۴]

تا سال ۱۸۹۰، یعنی تا زمانی‌که تهدید واقعی همکاری تزاریسم و فرانسه در یک جنگ ارتجاعی علیه آلمان- از نظر ملی مستقل اما غیر امپریالیست- شکل نگرفته بود، انگلس پیش از هر چیز از مبارزه ضدتزاری حمایت می‌کرد. به‌همین دلیل بود که مارکس و انگلس با جنبش‌های ملی چک‌ها و اسلاوهای جنوبی مخالفت می‌کردند.

۲- مارکس حقیقتاً مخالف مرکزگریزی و نظام فدرال بود. همان‌طور که لنین گفته است، مارکس یک باورمند بزرگ به مرکزیت بود. مارکس ماهیت از نقطه نظر تاریخی مترقی دولت‌های بزرگ را می‌شناخت و عمیقاً به آن باور داشت. اما او مخالف مرکزیت آمرانه بود و قویاً از مرکزیت دمکراتیک حمایت می‌کرد.

۳- لنین در «دولت و انقلاب» نظر مارکس درباره فدرالیسم را چنین خلاصه می‌کند:
«مارکس هم با پرودون و هم با باکونین دقیقاً در مورد مسأله فدرالیسم (دیکتاتوری پرولتاریا که جای خود دارد) مخالف بود. فدرالیسم بمثابه یک اصل منطقاً از نظرات خرده بورژوایی آنارشیسم سرچشمه می‌گیرد. مارکس یک مرکزگرا بود. در مشاهدات او که پیش از این نقل شد، هیچ عدولی از مرکزیت وجود ندارد. فقط کسانی که آغشته به «باور خرافاتی» نافرهیخته به دولت هستند، می‌توانند نابودی ماشین دولت بورژوایی را با نابودی مرکزیت اشتباه بگیرند!»[۵]

بر این اساس، لنین تعهد مارکسیسم به دولت‌های متمرکز را چنین بیان می‌کند:
«مارکسیست‌ها البته به این دلیل مخالف فدراسیون و عدم تمرکز هستند که سرمایه‌داری برای رشد خود به بزرگ‌ترین و متمرکزترین دولت‌های ممکن نیاز دارد. در صورت یکسان بودن دیگر شرایط، پرولتاریای دارای شناخت طبقاتی همیشه طرفدار دولت بزرگ‌تر خواهد بود. همیشه با خاص‌گرایی قرون وسطایی مبارزه خواهد کرد، و همیشه از نزدیک‌ترین همگون‌سازی اقتصادی ممکن سرزمین‌های بزرگی که در آن مبارزه پرولتاریا علیه بورژوازی می‌تواند بر پایه‌ای گسترده توسعه یابد استقبال خواهد کرد.»

«رشد گسترده و سریع نیروهای مولده سرمایه‌داری مستلزم سرزمین‌های بزرگ، از نظر سیاسی منسجم و متحد است، زیرا فقط در اینجا طبقه بورژوا – با قطب مقابل اجتناب‌ناپذیرش، طبقه پرولتاریا – می‌تواند اتحاد بوجود آورد و همه موانع قدیمی، قرون وسطایی، کاستی، محلی، خرده ملی، مذهبی و غیره را از میان بردارد.»

«حق ملت‌ها برای تعیین سرنوشت خویش، یعنی، حق جدایی و تشکیل دولت‌های ملی مستقل، در جای دیگری مورد رسیدگی قرار خواهد گرفت. اما مادام، و تا آن‌جا که ملت‌های مختلف یک دولت واحد را تشکیل می‌دهند، مارکسیست‌ها هرگز، تحت هیچ شرایطی از اصل فدرال یا عدم تمرکز حمایت نخواهند کرد. دولت متمرکز بزرگ یک گام تاریخی عظیم به جلو در گسست از چندپارچگی قرون وسطایی به اتحاد سوسیالیستی آینده کل جهان است، و تنها از طریق چنین دولتی (که بطور جدایی‌ناپذیر با سرمایه‌داری مرتبط است) می‌تواند راهی به سوسیالیسم وجود داشته باشد.»

«با این حال، از یادبردن این‌که ما در حمایت از مرکزیت، منحصراً از مرکزیت دموکراتیک دفاع می‌کنیم، بخشش‌ناپذیر خواهد بود. در این مورد، همه نافرهیختگان بطور عام ، و نافرهیختگان ناسیونالیست بطور خاص (از جمله مرحوم دراگومانف) موضوع را چنان خلط کرده‌اند که ما مجبوریم بارها و بارها برای روشن کردن آن وقت صرف کنیم.»

«مرکزیت دموکراتیک ابداً مانعی در برابر خودگردانی محلی، با خودمختاری برای مناطق دارای شرایط اقتصادی و اجتماعی خاص، ترکیب ملی متمایز جمعیت، و غیره، نیست بلکه ضرورتاً هر دو را می‌طلبد. در روسیه مرکزیت دائماً با استبداد و بوروکراسی اشتباه گرفته می‌شود. این سردرگمی بطور طبیعی از تاریخ روسیه ناشی شده است، اما با این وجود، برای یک یک مارکسیست تسلیم شدن در برابر آن کاملاً بخشش ناپذیر است.»

۴- مارکسیست‌ها کاملاً با هر تبعیض، ارعاب یا امتیاز ویژه در حق هر ملت، ملیت یا زبان مخالفند. آن‌ها از درهم‌ آمیختگی ملت‌ها حمایت می‌کنند.

«سرمایه‌داری در حال رشد در مسأله ملی دو گرایش تاریخی را بخود می‌بیند. نخست، بیداری حیات ملی و جنبش‌های ملی، مبارزه با همه ستم‌های ملی و ایجاد دولت‌های ملی؛ دوم، توسعه و تناوب فزاینده مراودات بین‌المللی به همه شکل، از میان برداشتن موانع ملی، ایجاد اتحاد بین‌المللی سرمایه، بطور کلی حیات اقتصادی، سیاست، علم و غیره.»

«هر دو گرایش یک قانون جهانی سرمایه‌داری هستند. اولی در آغاز توسعه آن غالب است، دومی مشخصه یک سرمایه‌داری بالغ است که به سمت مبدل شدن آن به جامعه سوسیالیستی حرکت می‌کند. برنامه ملی مارکسیست‌ها هر دو گرایش را در نظر می‌گیرد و اولاً، از برابری ملت‌ها و زبان‌ها و غیرمجاز بودن همه امتیازات در این زمینه (و هم‌چنین از حق تعیین سرنوشت خویش ملت‌ها – که بعداً جداگانه به آن خواهیم پرداخت)؛ ثانیاً، از اصل انترناسیونالیسم و مبارزه سازش ناپذیر علیه آلودگی پرولتاریا به ناسیونالیسم بورژوایی، حتا علیه پالایش یافته‌ترین نوع [آن]، دفاع می‌کند.»

«آنچه باقی می‌ماند گرایش جهانی-تاریخی سرمایه‌داری، به از میان برداشتن موانع ملی، محو تمایزات ملی، و همگون‌سازی ملت‌ها است- گرایشی که هر دهه بیش‌تر و قوی‌تر خود را نشان می‌دهد و یکی از بزرگ‌ترین نیروهای محرکه‌ای است که سرمایه‌داری را به سوسیالیسم مبدل می‌نماید.»

«کسی که برابری ملت‌ها و زبان‌ها را به رسمیت نشناسد و از آن دفاع نکند، و با همه ستم‌ها و نابرابری‌های ملی مبارزه نکند، مارکسیست نیست. او حتا یک دموکرات هم نیست. در این تردیدی نیست. اما در این نیز تردیدی نیست که شبه- مارکسیستی که به مارکسیست یک ملت دیگر به خاطر «همگون کننده» بودن توهین می‌کند، صرفاً یک نافرهیخته ناسیونالیست است.»

«طرفداری از برابری کامل ملت‌ها و زبان‌ها تنها عناصر پیوسته دموکراتیک در هر ملت (یعنی، فقط پرولتاریا) را متمایز می‌نماید، و آن‌ها را نه بر اساس ملیت، بلکه در یک تمایل عمیق و جدی برای بهبود کل نظام دولتی متحد می‌کند. برعکس، طرفداری از «خود مختاری فرهنگی- ملی»، علی‌رغم آرزوهای وارسته افراد و گروه‌ها، ملت‌ها را از هم جدا می‌کند و در واقع کارگران و بورژوازی هر ملت را به هم نزدیک می‌نماید (پذیرش این «خود مختاری فرهنگی- ملی» بوسیله تمام احزاب بورژوایی یهودی).»[۶]

۵- مارکسیسم سرسختانه از انترناسیونالیسم پرولتری حمایت می‌کند و در عین حال با انواع ناسیونالیسم مخالف است و از اتحاد طبقاتی پرولتاریای همه ملت‌ها دفاع می‌کند. مارکسیسم مخالف تقسیم و سازماندهی پرولتاریا در امتداد خطوط ملی است.

لنین می‌گوید:
«ناسیونالیسم بورژوایی و انترناسیونالیسم پرولتری – این‌ها دو شعار متخاصم آشتی ناپذیر هستند که با دو اردوگاه طبقاتی بزرگ در سراسر جهان سرمایه‌داری مرتبط بوده و بیانگر دو سیاست (نه، دو جهان بینی) در مسأله ملی می‌باشند. باندیست‌ها در حمایت از شعار فرهنگ ملی و ساختن یک طرح و برنامه عملی کامل از آنچه “خود مختاری فرهنگی- ملی” می‌نامند بر روی آن، در واقع ابزار ناسیونالیسم بورژوایی در میان کارگران هستند.»[۷]

وی می‌افزاید:
«کارگران روسیه بزرگ و اوکرایین باید با هم کار کنند و تا زمانی که در یک دولت واحد زندگی می‌کنند، در نزدیک‌ترین وحدت و هماهنگی سازمانی، به سمت یک فرهنگ مشترک یا بین‌المللی جنبش پرولتری عمل نمایند و در مسأله زبانی که تبلیغات با آن انجام می‌شود، و در جزئیات صرفاً محلی یا ملی آن تبلیغات، تحمل مطلق را نشان دهند. این خواست الزام‌آور مارکسیسم است. همه طرفداری از جداسازی کارگران یک ملت از کارگران ملت دیگر، همه حملات به «همگون‌سازی» مارکسیستی، یا تلاش‌ها، آنجا که به پرولتاریا مربوط می‌شود، برای قرار دادن یک فرهنگ ملی بمثابه یک کل در مقابل یک فرهنگ ملّی ظاهراً یکپارچه دیگر، و غیره، ناسیونالیسم بورژوایی است که براه انداختن یک مبارزه بی‌رحمانه علیه آن اساسی است.»[۸]

۶- ویژگی توسعه بورژوازی، مرکزیت اقتصادی، اداری، قانونگذاری، حقوقی و هم‌چنین نظامی در درون مرزهای هر کشور است. پیش از این، ویژگی نظام فئودالی که یک اقتصاد طبیعی داشت، عدم تمرکز بود. اما گرایش اصلی استبداد بویژه استبداد روسی ایجاد یک ماشین دولتی بود. به این دلیل در آن زمان، استبداد و مرکزگرایی دو روی یک سکه تلقی می‌شدند. اما، چنین نیست. گرایش مرکزگرایی سرمایه‌داری بسود ساختمان سوسیالیسم است. تولید و توزیع متمرکز در نظام سرمایه‌داری بسود پایه اقتصادی سوسیالیسم است. بنابراین، جنبش سوسیالیستی از مرکزگرایی در مقابل عدم تمرکز و فدرالیسم حمایت می‌کند.

ما اگر فراتر از تبلیغات رایج روشنفکران خرده بورژوا (که از یک سو خواهان همگون‌سازی و هضم‌شدن در جهانی‌سازی سرمایه‌داری امپریالیستی هستند، و از سوی دیگر پرچم عدم تمرکز و فدرالیسم را در درون ایران بلند می‌کنند، و گرایش‌های پان-ترکیست و پان-کردیست آن‌ به این بحث ضد ایرانی دامن می‌زنند که چیزی به نام ایران در تاریخ وجود نداشته است، بلکه ساخته و پرداخته فارس‌های متأخر است!) نگاه کنیم و تاریخ توسعه اجتماعی را با دقت مطالعه نماییم می‌بینیم که مرکزگرایی دست در دست دمکراسی و ترقی حر کت می‌کند.

لنین فدرالیسم را یک شکل انتقالی به مرکزیت متحد دمکراتیک تلقی می‌کند:
«۷- فدراسیون یک شکل انتقالی به اتحاد کامل کارگران ملل مختلف است. امکان پذیری فدراسیون پیش از این در عمل، هم در ارتباط با مناسبات بین جمهوری فدراتیو شوروی سوسیالیستی روسیه و دیگر جمهوری‌های شوروی (مجارستان، فنلاند، و لتونی در گذشته، و آذربایجان و اوکرایین در حال حاضر)، و هم در داخل جمهوری فدراتیو شوروی سوسیالیستی روسیه در ارتباط با ملیت‌هایی که قبلاً نه از دولت و نه خودمختاری برخوردار بودند (به عنوان مثال، جمهوری‌های خودمختار باشقیرستان و تاتارستان در سال ۱۹۱۹ و ۱۹۲۰ تأسیس شدند) نشان داده شده است.»

«۸- در زمینه، این وظیفه انترناسیونال کمونیستی است که این فدراسیون‌های جدید را که بر اساس نظام شوروی و جنبش شوروی به وجود آمده‌اند، بیش‌تر توسعه دهد و هم‌چنین بطور تجربی مطالعه و آزمایش کند. با پذبرش این‌که فدراسیون یک شکل انتقالی به سوی وحدت کامل است، لازم است برای وحدت فدرال نزدیک‌تر تلاش کنیم، با درنظر گرفتن، اولاً، این‌که جمهوری‌های شوروی، محاصره شده بوسیله قدرت‌های امپریالیستی کل جهان – که از نظر نظامی بسیار قوی‌تر هستند – بدون نزدیک‌ترین اتحاد، احتمالاً نمی‌توانند به حیات خود ادامه داد؛ ثانیاً، این‌که اتحاد اقتصادی نزدیک بین جمهوری‌های شوروی ضروری است، در غیر این صورت احیای نیروهای مولده‌ که بوسیله امپریالیسم نابود شده است، و رفاه کارگران را نمی‌توان تضمین نمود؛ ثالثاً، این‌که یک گرایش به ایجاد یک اقتصاد جهانی واحد وجود دارد که توسط پرولتاریای همه ملت‌ها به مثابه یک کلیت یکپارچه و بر اساس یک برنامه مشترک تنظیم شود. این گرایش پیش از این خود را کاملاً روشن در سرمایه‌داری نشان داده است و ناچار است در سوسیالیسم بیش‌تر توسعه یابد و به کمال برسد.»[۹]

پی‌نویس‌ها:
۱- « رهنمودهای بانک جهانی «کتاب» محسن رضایی (مشاور اقتصادی ابراهیم رییسی) شد!» تارنگاشت عدالت:

https://tinyurl.com/2v65smrd

­۲- مارکس، «لهستانی‌ها، چک‌ها و آلمانی‌ها» در «انقلاب و ضدانقلاب در آلمان»:

https://www.marxists.org/archive/marx/works/1852/germany/ch08.htm

۳- انگلس، «مجمع فرانکفورت در مورد مسئله لهستان بحث می‌کند»:

https://www.marxists.org/archive/marx/works/1848/08/09.htm

۴- لنین،«انقلاب سوسیالیستی و حق ملت‌ها برای تعیین سرنوشت خویش»:

https://www.marxists.org/archive/lenin/works/1916/jan/x01.htm

۵- لنین، «دولت و انقلاب»، بخش «متشکل ساختن وحدت ملت»:

https://www.marxists.org/archive/lenin/works/1917/staterev/ch03.htm

۶- لنین، «نکات انتقادی در مورد مسأله ملی»، بخش سوم، «لولوی ناسیونالیستی از “همگون‌سازی”»:

https://www.marxists.org/archive/lenin/works/1913/crnq/3.htm

۷- لنین، «نکات انتقادی در مورد مسأله ملی»، بخش دوم، «فرهنگ ملی»:

https://www.marxists.org/archive/lenin/works/1913/crnq/2.htm#v20pp72-023

۸- لنین، «نکات انتقادی در مورد مسأله ملی»، بخش سوم.

۹- لنین، «طرح اولیه تزهای مربوط به مسأله ملی و مستعمراتی»، تزهای شماره ۷ و ۸:

https://www.marxists.org/archive/lenin/works/1920/jun/05.htm