تارنگاشت عدالت – بایگانی دورۀ دوم

منبع: نامه مردم، دورۀ هفتم، سال اول، شمارۀ ۶۹، پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۳۵۸

گزینش و تایپ: ع. سهند

 

مرتضی کيوان در حزب تودۀ ايران خود را بازيافت

 

در بيست‌ و پنجمين سالگرد شهادت رفيق مرتضی کيوان، با همسر وی، خانم پوران سلطانی، گفتگوئی داشتيم که در زير می‌خوانيد:

همسر رفيق مرتضی کيوان در آغاز اين مصاحبه، ضمن اشاره به سوابق خانوادگی اين شاعر توده‌ای، می ‌گويد:
مرتضی در سال ۱۳۰۰ شمسی در يک خانواده متوسط مذهبی متولد شد. پدرش از راه اجاره دکان سقط فروشی‌اش در اصفهان امرار معاش می‌کرد، ولی پدر بزرگش حاج ملاعباس‌علی کيوان قزوينی مردی فاضل، آزاده و از شيوخ بنام صوفيه بود. مجالس وعظ او به کثرت جمعيت شهره بود و کتاب‌های متعدد در مباحث تصوف داشت. او بعداً از دراويش جدا شد و کتابی نيز بر رد آن‌ها نوشت.

کودکی کيوان در سختی معيشت گذشت و وقتی درسش را تمام کرد، پدر نداشت و سرپرستی خانواده را بعهده گرفت و به استخدام وزارت راه درآمد و مامور خدمت در همدان شد. خواهر و مادرش با او همراه بودند. سختی زندگی در همدان و سرمای سخت آنجا رنج‌های فراوان برای اين خانوده کوچک ببار آورد.

يادداشت‌های پراکندۀ او در مدت اقامت در همدان، دورانی تنها، پرملال و يأس‌آور را حکايت می‌کند.

خانم سلطانی در مورد آغاز فعاليت سياسی همسرش می‌گويد:
کيوان، بگفته خودش، فعاليت سياسی اش را از سال ۱۳۳۱ شروع کرد، ولی با پيوستن به حزب تودۀ ايران زندگيش رنگ ديگری می‌يابد. او در حزب خويشتن خويش را باز می‌يابد. حزب، بشر دوستی، دفاع از حقوق زحمتکشان، انسانيت، احترام به ديگران، تفکر، خواندن، درست انديشيدن، صلح، دوست داشتن و وفا، عشق به خانواده و ملت را تبليغ می‌کرد، و کيوان خود تجلی همه اين‌ها بود.

– شما چگونه با وی آشنا شديد؟
– اگر اشتباه نکنم، در حدود سال ۱۳۲۰، در مراسم عروسی برادر سياوش کسرايي با او و سايه آشنا شدم. سياوش دوست زمان کودکی‌ام بود. ذکر سايه و کيوان را از دوستان و آشنايانم شنيده بودم، بهمين دليل پس از نيم‌ساعت گفتگو بنظرم رسيد که سال‌هاست با هم دوست و آشنا بوده‌ايم.

گرچه من در هيچ رابطه حزبی با کيوان و ساير دوستانش آشنا نشده بودم، ولی پس از چندی بر همه ما روشن بود که شيوۀ فکری همديگر را می‌پسنديم. معذالک من و کيوان هرگز در حزب از هم سؤالی نمی‌کرديم. کما اينکه در مورد ساير دوستان‌مان نيز همين‌گونه بود. حزب در شرايط مخفی بسر می‌برد و ما موظف بوديم که تمام جوانب کار را رعايت کنيم و از کنجکاوی‌های بی‌جا بپرهيزيم.

بين ما کيوان از همه گرفتارتر بود. اين تنها چيزی بود که از کار حزبی‌اش می‌دانستيم.

خانم سلطانی اضافه می‌کند: کيوان با هرکدام از دوستانش که در سفر بودند، از طريق نامه ارتباط برقرار می‌کرد.

در تمام نامه‌هايی که از او دردست است، اعم از آن‌ها که به دوستانش، به همسرش و به خانواده‌اش می‌نويسد، حزبش هميشه وجود دارد. دفاع از حقوق کارگران و زحمتکشان، مدح آزادی و عشق به انسان همه جا متجلی است.

کيوان ضمن مبارزاتش چندين بار دستگير شد، ولی مدت زندان او، هر بار چند ماهی بيش‌تر طول نکشيد، يکبار هم به خارک تبعيد شد.

اما در بحبوحه اختناق و در اوج بدبينی‌های عمومی، او به حزبش وفادار است و همه عواطف زندگی‌اش را در رابطه با آن می‌بيند.

خانم سلطانی در باره نحوه زندگی کيوان می‌گويد: ما نمی‌دانستيم که مرتضی در خانه مخفی زندگی می‌کند، يا حداقل من نمی‌دانستم. اغلب ديدارهای گروه ما در خارج يا در خانه من، سياوش يا سايه يا فريدون انجام می‌گرفت. من شخصاً فکر می‌کردم که خانه مرتضی در محله محقری است، تنگدست است و با مادر و خواهرش احتمالاً در يک اتاق زندگی می‌کند و امکاناتش به او اجازه نمی‌دهد که ما را بخانه خود ببرد. در جمع ما عوالمی ديگر بود و از اين مسائل می‌گذشتيم.

اما واقعيت اين بود که چند ماهی پس از ۳۰ تير ۱۳۳۰، او بقول آنروزهايمان «کوپل» می‌شود، و مامور صيانت از سه تن از افسرانی می‌شود که غياباً در بيدادگاه طاغوت محکوم به اعدام شده بودند.

مرتضی اين‌ها را مثل تخم چشم خودش می‌پائيد. رابط آن‌ها با خارج بود. وقتی من به حريم آن خانه راه يافتم، هيچ چيز برايم غيرعادی نبود. من و مرتضی يک اتاق داشتيم، افرادی چند بخانه ما می‌آمدند و می‌رفتند. غالباً جلساتی در آنجا برقرار می‌شد. وکيلی، بهزاد، مبشری، سيامک و … که همه را ما به اسم‌های مستعار می‌شناختيم، با لباس عادی به منزل ما می‌آمدند.

مرتضی يک‌دقيقه بيکار نبود. از ۳۰ تير به بعد، فقط سری به اداره می‌زد و تقريباً تمام اوقاتش را برای حزب کار می‌کرد تا قبل از ۲۸ مرداد در غالب روزنامه‌ها و مجلات آزاد حزب مقاله می‌نوشت.

– خانم سلطانی ممکن است چگونگی دستگيری رفيق کيوان و ساير افسران را تشريح کنيد؟
– دوم شهريور و از شب‌های گرم تابستان بود. ما پشت بام می‌خوابيديم. صبح مرتضی از خانه بيرون رفت. چندی بعد مادر مرتضی برای خريد روزمره خانه را ترک گفت. ولی پس از چند دقيقه برگشت. درون هشتی به ديوار تکيه داد. رنگش مثل گچ سفيد شده بود. سراسيمه در آغوشش کشيدم و گفتم: مادر چه شده است. گفت: «پوری خانم، من نگفتم از اين خانه آتش می‌بارد؟ همسايه‌ها روی بام سربازها را نشانم دادند.»

من بلافاصله او را ترک کردم و بنزد مختاری رفتم و ماجرا را گفتم. از حياط نگاه کردم چيزی نديدم. گفتم من بهوای برداشتن پتو از لای رختخواب‌ها به پشت بام می‌روم. همين‌کار را کردم و ديدم که سربازها با سرنيزه روی بام مشترک خانه ما و همسايه راه می‌روند، ولی توجه‌شان بيشتر به خانه همسايه است. با خونسردی پتوئی از لای رختخواب‌مان برداشتم و آمدم پائين. سربازها چيزی نگفتند، فقط خيره خيره نگاهم کردند. ماجرا را به دوستان‌مان گفتم و از آن‌ها خواستم که خانه را ترک کنند. در کوچه کسی نبود، ظاهراً ماموران به خانه بغلی ريخته بودند. بعدها شنيدم که يکی از افسران، که هنوز شناخته نشده بود، عمداً آن‌ها را به آن خانه کشيده بود که ما را متوجه قصيه کند. مختاری و محقق‌زاده را من با خودم بردم و در خيابان سوار تاکسی کردم.

تا مرتضی بيايد، من اتاق خودمان را از روزنامه و اسناد و مدارک پاک کردم و همه را بردم ريختم توی يک پستوئی که مقداری ديگر نيز اسناد و مدارک در آن بود و درش را قفل کردم. مرتضی پرسيد، ماجرا را برايش گفتم. گفت: کارت‌های حزبی‌مان! خواستم ازاو بگيرم، نگذاشت. گفت می‌دهم به مادرم قايمش کند. در همين گير و دار در زدند. من رفتم در را باز کنم. هنوز لای در را باز نکرده، عده‌ای با لباس نظامی و يک‌نفر غيرنظامی ريختند تو گفتند بايد خانه را بگردند. سه ساعت يا بيش‌تر در خانه ما بودند. می‌شود در بارۀ اين سه ساعت صدها صفحه نوشت.

وقتی بالاخره کارت‌ها بدستشان افتاد، در آن پستو شکسته شد و بسيار چيزها بر آن‌ها مسلم شد. رفتارشان وحشيانه‌تر شد و کلمات رکيکی که از دهانشان خارج می‌شد ناگفتنی است. يکی فرياد می‌کشيد من همان سياحتگرم که در روزنامه‌هايتان به من فحش می داده‌ايد. ديگری می‌گفت: مرا نمی‌شناسيد، من سرهنگ زيبائی هستم که پاهای وارطان را با دست خودم قطع کردم.

بازجوئی تمام شده بود و صورت مجلس را آوردند پهلوی من که امضاء کنم. تو هشتی خانه ايستاده بودم. گفتم من اين را امضاء نمی‌کنم. شما از اتاق ما چيزی بدست نياورديد. اتاق‌های آن‌طرفی اجاره دو دانشجو بوده است و ما از محتويات آن‌ها بی‌خبريم. آن‌را بردند پهلوی مرتضی. او هم همين جواب را داد. ناگهان سياحتگر و چند سرباز ريختند سر مرتضی. با مشت و لگد و قنداق تفنگ بر سر و جان او کوبيدند. مرتضی زير ضربات آن‌ها تا می‌شد ولی هيچ صدائی حتا يک آخ از او نشنيدم. بالاخره دست کشيدند و من بهت زده ديدم که مرتضی از ميان آن‌ها قد علم کرد. بنظرم رسيد که سروی آراسته از زمين سر برکشيده است. سپس من و خواهر کيوان را هم يکراست پيش سرهنگ امجدی بردند. از من خواست صورت مجلس را امضاء کنم. گفتم نمی‌کنم و دليلم را تکرار کردم. اشاره‌ای کرد و پس از چند دقيقه مرتضی را آوردند. دست‌هايش به پشت بسته شده بود و صورتش سياه و کبود و باد کرده و خونين بود. مطلقاً تشخيص داده نمی‌شد. در سکوت مطلق همديگر را نگاه کرديم.

من و فاطی بزندان قصر تحويل داده شديم و او به قزل قلعه. هر يک در سلولی جداگانه. ديگر بيش از اين يارای گفتن ندارم. چگونه شد که او رفت؟ آيا او رفته است؟

در زندان مثل سنگ خارا ايستاد و حلاج وار همه شکنجه‌ها را تحمل کرد. هر جا دستش رسيد، روی ديوار حمام معروف قزل قلعه، که شکنجه گاه زندان بود، روی ليوان مسی زندان و ته بشقاب‌های فلزی با ناخن يا هر وسيله‌ای بدستش می‌افتاد، حک می‌کرد:

درد و آزار شکنجه چند روزی بيش نيست
رازدار خلق اگر باشی هميشه زنده‌ای

آری او زنده است. بياد او و آرمان‌های حزبی‌اش بپا می‌خيزيم. و بقول سياوش، «با نام روشنش به سلام آفتاب خواهيم رفت.»

پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/aansm49s