تارنگاشت عدالت – بایگانی دورۀ دوم

منبع: حزب کمونیست فدراسیون روسیه
٢۶ اوت ٢٠١٣

برگردان: ا. آذرنگ

سیاست خارجی، مانند هر سیاست حکومتی، ماهیت طبقاتی دارد. بعبارت دیگر، سیاست خارجی منافع محافل حاکمه را منعکس می‌کند… لذا من درباره علائم اولیه، گرچه بسیار مهم، دنبال کردن یک سیاست خارجی مستقل توسط گروه حاکم، چندان خوشبین نیستم. چیزی که برای کسب استقلال حقیقی و احیای آتوریته اخلاقی از دست رفته در جهان لازم است اعلامیه‌ها و ژست‌های تهدید آمیز نیست بلکه تکیه بر حمایت مردمی، یک اقتصادی قوی و یک ارتش نیرومند است.

مصاحبه پراودا با گنادی زیوگانف، رهبر حزب کمونیست فدراسیون روسیه
گام نخست بسوی یک سیاست خارجی مستقل

 

در حال حاضر، موضع روسیه پیرامون برخی موضوعات خارجی از هر زمان دیگری سرسختانه‌تر است. علی‌رغم فشار ایالات متحده و متحدین آن، روسیه – همراه با چین- از دولت قانونی در سوریه حمایت می‌کند، از تغییر موضع پیرامون موضوع سامانه دفاع موشکی در اروپا امتناع می‌نماید و به اسنودن پناهندگی سیاسی داده است. و با این حال روسیه تا همین این اواخر به تسلیم در مقابل کم‌ترین فشار غرب گرایش داشت. این دگردیسی را چگونه توضیح می‌دهد؟
من فکر می‌کنم چندین دلیل برای این وجود دارد. دلیل اصلی، البته سرخوردگی ژرف گروه حاکم در روسیه از «دوستان» غربی شان است. قدرت‌های استعماری سابق در بازی‌های سیاسی استادند. آن‌ها ماهرانه در میان شرکای خود یک حس دوستی، یک حس آمادگی برای کمک را بوجود می‌آورند. در واقع، غرب همیشه از هر کس که با آن معامله کرده است امتیاز گرفته است. غرب در ابتدا نرم حرکت می‌کند و می‌گوید امتیازات بسود دوطرف خواهد بود. اگر طرف دیگر علائم ضعف نشان بدهد اشتهای غرب بالا می‌رود و بجای درخواست امتیازات، آن‌ها را می‌طلبد. هر تلاش شرکاء، پس از پی بردن به ماهیت واقعی امور، برای حفظ منافع خود، موجب خشم شده و ابتدا با باج‌گیری و سپس با تهدیدات مستقیم روبرو می‌شود.

آقای پوتین در آغاز حکومت خود در سال ٢٠٠٠ در سطحی‌ترین و هیجان انگیزترین همکاری سطح بالا مستغرق شد. به او فهمانده شد که درها به «از ما بهتران» باز است: ملکه بریتانیا او را به حضور پذیرفت، رسماً به ایالات متحده آمریکا سفر کرد و مورد اسقبال گرم رئیس‌جمهور ایالات متحده قرار گرفت، بمثابه یک برابر در کار گروه ۸ شرکت کرد. چندین سال طول کشید تا او پی ببرد که بهای عضویت در «باشگاه برگزیده» خطرناک است. او باید با پیوستن کشورهای بالتیک به ناتو، با استقرار پایگاه‌های آمریکایی در آسیای مرکزی موافقت می‌کرد، تیپ روسی را از کوبا خارج و مرکز رادیویی اطلاعاتی حیاتی را در آنجا تعطیل می‌کرد و پایگاه دریایی در کامران (ویتنام) را از دست می‌داد.

روسیه در مقابل چه بدست آورد؟ عملاً هیچ. ما با ترانزیت محموله‌های نظامی ناتو برای افغانستان موافقت کردیم. و با این حال ترانزیت نظامی ما به منطقه کالینینگراد هنوز در قلمرو لیتوانی، یک عضو ناتو، با مشکلات روبرو می‌شود، نتیجتاً روسیه مجبور است این محموله‌ها را از طريق دریا حمل کند. بعبارت دیگر، شرکاء مقابله به مثل نکرده‌اند. این یک خیابان یکطرفه است.

اکنون مشکل حاد استقرار عناصر سامانه دفاع موشکی در نزدیکی مرزهای روسیه را در نظر بگیرید. آیا ایالات متحده به نگرانی روسیه که سامانه نیروهای اتمی استراتژیک روسیه را هدف دارد اهمیت می‌دهد؟ ابداً. ایالات متحده هنوز بنحو خنده‌داری به ما اطمینان می‌دهد که این دارایی‌ها علیه موشک‌های ایران و حتا کره شمالی است.

عامل شخصی نیز وجود دارد. اشاره من به درس‌هایی است که برخی از رهبران روسیه از طریقی که غرب سریعاً از اسلوبدان میلوسویچ، صدام حسین و قذافی خلاص شد گرفته‌اند. آن‌ها دشمنان غرب نبودند. ایالات متحده و متحدین آن برای سال‌ها با آن‌ها همکاری کرده بودند. در واقع، قذافی در پنج یا هفت سال آخر با استقبال روبرو می‌شد و اجازه یافته بود چادر خود را در مرکز پایتخت‌های اروپایی برپا کند. اما آن رهبر انقلاب لیبی را نجات نداد. بمحض اینکه «دوستان» اروپایی او احساس کردند که او می‌تواند سرنگون شود، همه تضمین‌های دوستی را کنار گذاشتند، به آپوزیسیون و مزدوران اسلحه، پول و حمایت هوایی دادند. قذافی وحشیانه توسط کماندوهای ناتو بقتل رسید.

ولادیمیر پوتین، که تا آن زمان به ماهیت خائنانه «دوستان» جدید پی‌برده بود، سعی کرد مانع مداخله ناتو در لیبی بشود. اما آقای مدودف، که قدرت و دوستی‌اش با غرب او را کور کرده بود، باعث شد تصمیم عدم پشتیبانی از لیبی گرفته شود. آن بدین معنی بود که مبانی سیاست خارجی خائنانه یلتسین-کوزیرف در درون نخبگان روسیه عمیقاً ریشه دوانده است. با این وصف، قتل ددمنشانه معمر قذافی و غارت خبیثانه ثروت چندین میلیاردی او که پنهان در بانک‌های غربی امن به نظر می‌رسید، تأثیر نیرومندی بر نخبگان روسیه گذاشت. نخبگان روسیه تا آن‌زمان باور داشتند که روابط شخصی آن‌ها با رهبران غربی و حساب‌های امن آن‌ها در بانک‌های خارجی ایمنی و سلامت آن‌ها را تضمین کرده است. اما همانطور که معلوم شد، نگه داشتن مغادیر عظیم در مؤسسات مالی غربی خطر قربانی شدن در «مبارزه برای دموکراسی» را شدیداً افزایش می‌دهد.

آیا این همه به ویژگی‌های شخصی رهبر، بصیرت او یا فقدان آن بستگی دارد؟ یا عوامل دیگر، عوامل عینی نیز نقش بازی می‌کنند؟
البته شخصیت صدر دولت بسیار مهم است. بویژه امروزه که تماس‌های شخصی بین رهبران کشورهای عمده اغلب کاری را می‌کند که قبلاً توسط دیپلومات‌ها انجام می‌شد. اما اصول بنیادین مسیر سیاست خارجی یک کشور بمراتب مهمتر است. در درون نظامی سیاسی رهبران می آیند و میروند، اما سیاست خارجی ثابت می‌ماند یا ویراش‌های کوچکی بخود می‌بیند. ایالات متحده آمریکا یا بریتانیا را در نظر بگیرید. دموکرات‌ها جای جمهوری‌خواهان را می‌گیرند و [حزب] کارگر جای محافظه‌کاران را می‌گیرد و بالعکس، اما سیاست خارجی همان است، یک سیاست خارجی توسعه‌طلبانه است.

سیاست خارجی، مانند هر سیاست حکومتی، ماهیت طبقاتی دارد. بعبارت دیگر، سیاست خارجی منافع محافل حاکمه را منعکس می‌کند. «نخبگان» حاکم در روسیه از نقطه نظر طبقاتی چیستند؟ بروشنی یک اولیگارشی کمپرادور که به صدور منابع طبیعی ما و صدور سرمایه انباشت شده به خارج از کشور گرایش دارد.

نتیجتاً، منافع طبقه بالایی در فدراسیون روسیه از نزدیک در پیوند با اولیگارشی بین‌المللی قرار دارد. با توجه به این، شخص چگونه می‌توان انتظار داشت سیاست خارجی مسکو از لحاظ مقاومت در برابر دست‌اندازی به منافع ملی ما ضدغرب باشد؟

این طول عمر سیاسی چوبایس را نشان می‌دهد، سیاستمداری را که مدت‌ها است آبروباخته است. حتا حزب جمهوریخواه در ایالات متحده آمریکا بر این نظر است که او در ناپدید شدن یک وام بزرگ صندوق بین‌المللی پول در اواسط دهه ١۹۹٠ تبانی کرد. چیزهای بسیار دیگری را می‌توان به او ردیابی نمود، از جمله نابودی جنایتکارانه شبکه برق سراسری منحصر بفرد روسیه را. اما به او نمی‌توان دست زد. کودرین، وزیر دارایی سابق در موقعیت مشابهی قرار دارد. او ویرانی عظیمی پشت سر خود باقی گذاشت. به نظر من، هم به چوبایس و هم به  کودرین نمی‌توان دست زد چون آن‌ها منافع اولیگارشی بین‌المللی در روسیه را نمایندگی می‌کنند. و یک چیز دیگر وجود دارد. دهه‌های گذشته، بویژه پس از نابودی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، شاهد تلاش‌های هرچه فعالانه‌تری، برای تضعیف نقش دولت-ملت‌ها، محدود کردن توانایی دولت‌های ملی و واگذار کردن موضوعات کلیدی، بنیادین اقتصادی و استراتژی اجتماعی، سیاست خارجی و دفاعی به ساختارهای فراملی، بوده است. این در فعالیت‌های اتحادیه اروپا برجسته است. در نگاه اول ایده هماهنگ کردن حیات اقتصادی و سیاسی گروه‌هایی از دولت‌ها، از میان برداشتن موانع گمرکی، و کوچک‌سازی بوروکراسی‌های ملی جذاب است. اما در واقع این به معنی اتحاد گروه‌های اولیگارشی ملی اروپا در رویارویی آن‌ها با انحصارات آمریکایی و ژاپنی و اخیراً با فعالیت‌های بازرگانی خارجی چین است. منافع دولت‌های کوچک، چه برسد به منافع طبقه کارگر، برای منافع انحصارت قربانی می‌شوند. هیچ برابری واقعی در این اتحادها وجود ندارد. آن‌ها تحت سلطه قدرتمندترین دولت‌ها قرار دارند، بعنوان مثال آلمان و فرانسه در درون اتحادیه اروپا.

ایده‌ای که در روسیه جا انداخته می‌شد این بود که بسود روسیه است که سیاست‌های خارجی و داخلی خود را تابع مقررات اتحادیه اروپا و ایالات متحده آمریکا قرار دهد. این رویکرد آشکارا ضدملی با پاسخ گرم در میان نخبگانی که پس از ١۹۹١ قدرت را در کشور ما به دست آوردند، روبرو شد. در واقع، مفاهیم ریاکارانه «همبستگی متقابل» توسط گورباچف و ایدئولوگ اصلی او الکساندر یاکولف شکل گرفت. اعلام شد که ما هر چه بیش‌تر به غرب وابسته شویم غرب بیش‌تر به ما وابسته خواهد شد. و همه ما می‌دانیم این به کجا ختم شد. گروه‌های یلتسین-گایدر- کوزیرف که جای تیم گورباچف-یاکولف-شواردنادزه را گرفت، نه تنها درسی نگرفت، بلکه زمانی که سیاست داخلی و خارجی روسیه عملاً از واشنگتن کنترل می‌شد، همه چیز را به منتهای ابتذال کشاند.

تا این اواخر وضعیت چنین بوده است. زمانی که اعلام شد باراک اوباما دیدار دوجانبه خود با ولادیمیر پوتین را لغو کرد، یک سیاستمدار بلندپایه هوادار کرملین گفت: «واشنگتن باید بفهمد که روسیه دیگر یک مستعمره سیاسی ایالات متحده نیست.» این چیزی نیست مگر پذیرش این واقعیت که کشور ما تا این اواخر یک نیمه مستعمره بود. از نظر اقتصادی، روسیه هنوز زاییده‌ای است که مواد خام را برای دولت‌های صنعتی تأمین می‌کند، بعبارت دیگر یک نیمه مستعمره است.

چرا ما اخیراً در سخنرانی‌ها و اقدامات رهبری روسیه اشارات ضدغربی را می‌شنویم؟
نخبگان حاکم همیبشه گرایش دارند منافع طبقاتی خود را با به‌اصطلاح منافع ملی بپوشانند. در اینمورد ما چیزی را می‌بینیم که تضادهای درون امپریالیستی نامیده می‌شود.

گروه حاکم روسیه که در دهه ١۹۹٠ یک «شریک کوچک» الیگارشی جهانی بود، با رشد سریع قیمت‌های نفت در اوائل دهه ٢٠٠٠  قوت قلب گرفت. نخبگان روسیه دیگر نمی‌خواهند یک نوکر غرب باشند، که بعلت ضعف و تبهکاری تیم یلتسین به یک منبع سودسرشار مبدل شد.

پس از سال ٢٠٠٠  افزایش شدید قیمت‌های جهانی نفت و گاز به ظهور و استحکام طبقه بورژوازی- اولیگارشی- بوروکراتیک انجامید، که همانطور که مارکس گفت گرایش دارد قلمرو ملی را بمثابه قطاع خود اعلام کند و مانع دسترسی رقبا بشود. در عین حال، اولیگارشی جهانی می‌طلبد که که اولیگارشی روسیه آن‌را در ثروت‌های خود سهیم کند. منظور ما پیش از هر چیز «آزاد‌سازی» دسترسی خارجی‌ها به میادین نفت و گاز در شمال روسیه و سییری و هم‌چنین خطوط لوله تحویل انرژی به اروپا است.

اولیگارشی روسیه، البته، مخالف این است. سپس اتحادیه اروپا، که پی برد اربابان انرژی روسیه درصدد افزایش منافع خود هستند، ایجاد موانع برای آن‌ها در بازارهای اروپایی را آغاز کرد. این علت تضادهای عمده است.

در ارتباط با سوریه، وضعیت پیامدهای اقتصادی جدی دارد. خط لوله‌ای که از قلمرو آن کشور می‌گذرد مقدار زیادی از نفت عراق را به ساحل مدیترانه منتقل می‌کند. سوریه احتمالاً منابع عظیم نفت نیز دارد. و عامل ژئوپولتیک وجود دارد: پیش از این در جریان مداخله در لیبی یک سیاستمدار بلندپایه آمریکایی علناً گفت که هدف عملیات بیرون کردن روسیه و چین از مدیترانه بود. آشکارا، پس از قلع و قم کردن لیبی غرب تصمیم گرفت آخرین متحد باقی مانده روسیه در مدیترانه-سوریه- را نابود کند. از اینرو، در آنجا نیز تضادهای حاد را می‌بینیم.

نباید فراموش کنیم که نخبگان ملی وقتی با بحران‌های داخلی روبرو می‌شوند همیشه دنبال دشمنان خارجی می‌گردند. این آن‌ها را قادر می‌سازد ملت را برای دفع دست اندازی‌های دشمنان واقعی و تخیلی متحد کنند، توجه جامعه را از سوءمحاسبات آن‌ها منحرف سازند، تقصیر را به گردن عوامل خارجی بیاندازند. این احساس وجود دارد که در پشت ظهور احساسات ضدغربی نخبگان روسیه تمایل به کانالیزه کردن نارضایتی مردمی فزاینده به یک مسیر مطمئن قرار دارد.

آیا روسیه می‌تواند در سیاست خارجی کاملاً مستقل شود؟
می‌تواند و باید. اما این به هیچوجه آسان نیست. قدرت واقعی سیاست خارجی یک دولت در مهارت سخنوری رهبران یا دیپلومات‌های آن یا توانایی آن‌ها در انجام مذاکرات نیست. جایگاه واقعی سیاست خارجی یک کشور با عوامل عینی مانند وضعیت اقتصاد آن، علم و آموزش، نیروهای مسلح و آتوریته اخلاقی کشور تعیین می‌شود.

کشورهای از نظر اقتصادی قدرتمند می‌توانند یک ارتش نیرومند داشته باشند. اما زمان‌هایی وجود دارد که اقتصاد یک کشور مناسب است، اما یک ارتش نیرومند ندارد. روسیه یک مورد مشخص است. اقتصاد ما تقریباً کاملاً به صدور نفت و گاز وابسته است. صنعت تولیدی، بویژه ماشین‌سازی، در وضعیت اسفباری قرار دارد. ما شاهد نابودی نظام علمی و آموزشی بزرگ شوروی/روسیه هستیم. لذا، طبق تعریف یک ارتش نیرومند نمی‌تواند وجود داشته باشد زیرا کشور تقریباً همه توانایی خود برای آفرینش ایده‌های نوین را از دست داده و صنعت آن ظرفیت خود برای تولید سیستم‌های تسلیحاتی مدرن را از دست داده است.

عامل اخلاقی، با همه ماهیت ناپایدار آن، به هیچوجه کم اهمیت‌تر نیست. کافی است به کوبا اشاره شود. کوبا ده میلیون جمعیت، منابع طبیعی ناچیزی دارد، و بعلت شرایط تاریخی، صنعت ماشین‌سازی قابل توجهی ندارد. و با این حال کوبا بدون تردید در صحنه سیاسی یک ابرقدرت است. روسیه امروز، که با شروع از یوگسلاوی عملاً به همه متحدین استراتژیک خود خیانت کرده است، همه آتوریته اخلاقی بدست آمده توسط اتحاد شوروی را تلف کرده است. برقراری مجدد آن شروع شده است، اما این یک راه طولانی و دشوار است.

تصادفاً، تصمیم ظاهراً دشوار پوتین برای دادن پناهندگی به اسنودن تحت تأثیر آگاهی از پیامدهای فاجعه‌بار خودداری از اعطای پناهندگی، یا بدتر، استرداد اسنودن به آمریکا، برای آتوریته اخلاقی روسیه بود. اعتماد و احترام به روسیه در جهان سقوط می‌کرد. پوتین بمثابه یک افسر اطلاعاتی سابق، نمی‌توانست غیر از این درک کند که در آنصورت تعداد کسانی که مایل معامله با ما باشند شدیداً کاهش خواهد یافت. اما تصمیم درست درباره اسنودن با تردید  بسیار گرفته شد، چیزی که موقعیت ناامن ساکنین کنونی کرملین را نشان می‌دهد.

لذا من درباره علائم اولیه، گرچه بسیار مهم، دنبال‌کردن یک سیاست خارحی مستقل توسط گروه حاکم، چندان خوشبین نیستم. چیزی که برای کسب استقلال حقیقی و احیای آتوریته اخلاقی از دست رفته در جهان لازم است اعلامیه‌ها و ژست‌های تهدید‌آمیز نیست بلکه تکیه بر حمایت مردمی، یک اقتصادی قوی و یک ارتش نیرومند است. آنطور که شاهدیم، ارتش ما برای تقریباً بیست سال، بویژه در سال‌های آخر دوره سردیوکف بدنام، در حال ویران شدن بوده است. و همه این‌ها در مقابل چشمان دو فرمانده عالی کل قوا صورت گرفت.

ما تقریباً در این اواخر است که کشف کردیم عملاً ارتشی نداریم. مبالغ هنگفتی پول برای مدرنیزه کردن اختصاص یافته است. و بعداً معلوم شد که مجتمع نظامی-صنعتی در چنان وضعیت اسف‌باری قرار دارد که تولید سیستم‌های تسلیحاتی مدرن با مشکلات عظیم روبرو است. با این وجود، عجبا که سیاست نابود کردن صنعت مهندسی، که شالوده مجتمع نظامی-صنعتی است، ادامه دارد. این نتیجه خصوصی‌سازی شماری از بنگاه‌های استراتژیک، و جایگزین کردن مدیران دارای تجریه در تولید با «کارشناسان در مدیریت جریان‌های مالی» بود.

سیاست پرخاشگرانه کنونی از برکت توان صنعتی و نظامی باقیمانده از شوروی است. اما این توان در مقابل چشمان ما در حال کاهش دائمی است. در عین حال، سیاست اقتصادی و اجتماعی گروه حاکم هادی احیای استقلال واقعی نیست. تنها یک تغییر مسیر قطعی، رهایی آن از ایده‌ها و «رهبران» آبرو باخته می‌تواند جایگاه یک قدرت بزرگ را برای روسیه – که تضمین‌کننده بهروزی مردم ما، صلح و امنیت در کل کره زمین است- مجدداً بدست آورد.

http://cprf.ru/2013/08/cp-of-the-russian-federation-interview-with-g-zyuganov-chairman-of-the-cc-cprf/

پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/2yrzecb3