تارنگاشت عدالت – دورۀ سوم

منبع: صدای مردم، نشریه حزب کمونیست کانادا
۱-۳۱ ژوئیه ۲۰۲۳
نویسنده: گرگ گودلز

علم مبارزه: سرمایه‌داری انحصاری، چه تک‌قطبی چه چندقطبی، هنوز امپریالیسم است

 

تفکر لوکزامبورگ و لنین، که در بحبوحه اولین جنگ بزرگ و جهانی امپریالیسم شکل گرفت، امروز، بیش از یک قرن بعد، چه به ما ارائه می‌دهد؟

ایده‌هایی که از حبس لوکزامبورگ و تبعید لنین زاده شدند، مطمئناً سزاوار چیزی بیش از علاقه پژوهشی می‌باشند. هر دو قاطعانه ایستادند، و با صداقت علیه سیاست‌هایی که مردم زحمتکش را به سرنوشتی از مرگ و ویرانی دچار می‌کرد، اعتراض نمودند. اگر قرار باشد زحمتکشان فداکاری کنند، بگذارید برای رهایی از استبداد سرمایه باشد. یا، به گفته لنین، بگذارید حکومت یک ستمگر استعماری را بیرون براند.

هر دو از این‌که چپ آن زمان جانبداری خود از کارگران، انترناسیونالیسم طبقه کارگر خود را کنار نهاد تا جنگ امپریالیستی، جنگ برای پیشبرد منافع بورژوازی‌های ملی را تأیید نماید – حتا در آن شرکت کند، منزجر بودند.

هیچ‌کدام به خود زحمت تمایز قائل شدن بین آنتاگونیست‌های جنگ امپریالیستی را ندادند. برای لوکزامبورگ اهمیتی نداشت که روسیه تزاری برای «منافع سیاسی ملت» و «نه برای گسترش اقتصادی سرمایه» می‌جنگید. روسیه در نظام امپریالیستی شرکت داشت و درخور حمایت کارگران نبود.

همچنین برای لوکزامبورگ اهمیتی نداشت که بسیاری در آلمان معتقد بودند که «تفنگ‌های آلمانی» روسیه را از تزاریسم رها خواهند کرد. در عوض، او به ما یادآور می‌شود که «هرگز در تاریخ جهان، یک طبقه‌ تحت ستم حقوق سیاسی را بمثابه پاداش برای خدماتی که به طبقات حاکم انجام داده، دریافت نکرده است.»

جنگ امپریالیستی جنگی نیست که در آن کارگران موضوعات را سَبُک و سنگین کنند (آنطور که بورژوازی‌های مربوطه آن‌ها بیان می‌کنند)، جانب یک طرف را بگیرند و به کام مرگ بروند.

سه دهه گذشته پس از سقوط اتحاد شوروی، مانند چهل سال پیش از جنگ جهانی اول، شاهد ظهور آپورتونیسم چپ – کنار نهادن پروژه سوسیالیستی و اعتلای یک ماوراء-طبقه درهم و برهم، لیبرالیسم هویت-محور بوده است.

آپورتونیسم قرن بیست و یکم، مانند سَلف قرن بیستم خود، نسخه خاص خود از «سوسیال-شوونیسم» را ایجاد کرده است – اجازه بدهید آن را «استثناگرایی امپریالیستی» بنامیم.

این‌ها متخصصین به‌اصطلاح «استثناگرایی آمریکایی» یا معادل اروپایی آن هستند. آن‌ها «چپ‌هایی» هستند که وظیفه‌‌مندانه مداخله و تجاوز ایالات متحده و ناتو در یوگسلاوی سابق، لیبی، سوریه، و اخیراً اوکرایین را تأیید نموده و آن‌ها را توجیه کرده‌اند. آن‌ها با درجات متفاوتی از درک، از انقلاب به‌اصطلاح نارنجی، کودتای ۲۰۱۴ و مقاومت در برابر تهاجم روسیه به اوکرایین، همگی در راستای منافع مفروض حقوق بشری حمایت کرده‌اند. این گروه از امپریالیسم بمثابه مداخله بشردوستانه دفاع می‌کند.

این «سوسیال شوونیست‌های» امروزی مدت‌هاست که ایده طبقه‌ را کنار گذاشته‌اند، و از این رو، کاملاً برای تحمیل ارزش‌های بورژوایی به بقیه جهان سرمایه‌گذاری کرده‌اند. آن‌ها هیچ تناقضی در تحمیل اجباری «دموکراسی» به سبک غربی بر دیگران نمی‌بینند، و در عین‌حال حق تعیین سرنوشت خویش را از همان مردم سلب می‌کنند. آن‌ها مداخله امپریالیستی را بمثابه وظیفه پاسداران تمدن توجیه می کنند. نخوت آن‌ها حد و مرزی نمی‌شناسد..

همان‌طور که لنین می‌گوید، سرانجام باید از این خائنین طبقاتی «گسست» حاصل شود.

برخی دیگر قاطعانه در برابر مداخله و تجاوز ایالات متحده و اروپا مقاومت می‌کنند، اما به این الگو چسبیده‌اند که امپریالیسم اکیداً امپریالیسم آمریکا است و هر کشور دیگر یا یک ساتراپ وفادار، یک مشتری یا یک نو-مستعمره امپریالیسم آمریکا است. [گرایشات توده‌ای‌ پیرو این الگو، شعار انقلابی و علمی حزب توده ایران،«مرگ بر امپریالیسم بسرکردگی امپریالیسم آمربکا» را کنار نهاده و برای ایجاد یک جهان چندقطبی تلاش می‌کنند- عدالت]. این ایده بیش‌تر با امپریالیسم روم باستان شباهت دارد تا با امپریالیسمی که لنین و لوکزامبورگ درک می‌کردند. چنین دیدگاهی، ایالات متحده را به عنوان معمار، حاکم و مجری نظام، و اروپا و دیگر دولت‌های سرمایه‌داری پیشرفته را یاوران وفادار، مشروعیت یافته و محافظت شده بوسیله قدرت اقتصادی و نظامی ایالات متحده معرفی می‌کند. همه کشورهای دیگر یا این ترتیبات را تحمل می‌کنند، از آن پیروی می‌نمایند یا در برابر آن مقاومت می‌کنند.

این یک تئوری «امپراتوری» از امپریالیسم است که ماندگاری ساختار امپریالیسم را – نه در سرمایه انحصاری، مناطق نفوذ و منافع طبقاتی – بلکه در قدرت ددمنش ایالات متحده می‌بیند. این یک نسخه دولتی از نظریه انسان بزرگ-تاریخ (great-man theory of history) است.

بر اساس این دیدگاه، امپریالیسم نظامی نیست که از سرمایه‌داری قرن نوزدهم برای محافظت و تصرف بازارها، به کار انداختن سرمایه انباشت شده، و استثمار هر گوشه و کنار جهان شکل گرفته است؛ امپریالیسم نظامی از رقابت‌ها نیست؛ بلکه یک نظام سلسله مراتبی است که منافع آن رو به یک صخره در بالا و انقیاد آن رو به پایین به کشورهایی که به این با آن درجه تحت سلطه قرار دارند، حرکت می‌کند. این صرفاً وجود دارد. و از این دیدگاه نزدیک‌بینانه، امپریالیسم، آنطور که می‌شناسیم، زمانی پایان خواهد یافت که امپریالیسم آمریکا از نفس بیفتد.

گرچه این ممکن است تصویری لحظه‌ای از اوضاع در یک نگاه سریع و سطحی باشد، اما دو عنصر وجود دارد که آن را از یک نگاه ژرف مارکسیستی جدا می‌کند.

این، از یک سو، تضاد اساسی بین سرمایه و کار را کنار گذاشته است. کشورهای درون نظام امپریالیستی – که براساس نظام اقتصادی سرمایه‌داری خود در آن مشارکت دارند – جملگی جوامع طبقاتی هستند. جایگاه آن‌ها در سلسله مراتب امپریالیستی، رابطه طبقاتی سرمایه و کار را تغییر نمی‌دهد. بهبود جایگاه نسبی آن‌ها یا انحلال سلسله مراتب لزوماً یا اساساً آن رابطه را تغییر نمی‌دهد. از منظر تئوری لنین و لوکزامبورگ، تغییر جایگاه سلسله مراتبی ارزش فداکاری‌های مرگ-و-زندگی طبقه کارگر را ندارد (به استثنای انقیاد استعماری، به نظر لنین، جایی که مبارزه ممکن است با تغییر وضعیت یک کشور به ابر-استثمار طبقاتی پایان دهد).

ثانیاً، و به عنوان نتیجه عنصر اول، این سرمایه‌داری است که ریشه نظام امپریالیستی مدرن است. سلسله مراتب در طول تاریخ و در هر سطحی وجود داشته است – از خانواده گرفته تا دولت-ملت و اقتصاد جهانی. در هر سلسله مراتب، روابط اجتماعی اساسی وجود دارد که سلسله مراتب را مشخص می‌کند. در دوره روم، روم در راس سلسله مراتب قرار داشت، اما لزومی نداشت که روم در راس سلسله مراتب باشد؛ تحت همان شرایط اجتماعی، دولت‌های دیگر می‌توانستند در آن جایگاه قرار بگیرند و برای آن تلاش کردند.

در دوران فئودالی، سلسله مراتب بر اساس مجموعه‌ای متفاوت و خاص از شرایط اجتماعی ساخته می‌شد. همینطور، اربابانی که از مسلط‌ترین موقعیت‌ها برخوردار بودند، بوسیله دیگران به چالش کشیده می‌شدند. در سلسله مراتب‌ها رقابت وجود دارد؛ آن‌ها باید حفظ شوند؛ اما آن‌ها تا زمانی که شرایط -روابط اجتماعی- که سلسله مراتب را بوجود می‌آورند و حفظ می‌کنند از بین نروند، باقی خواهند ماند.

در زمان لنین و لوکزامبورگ، بریتانیا در راس سلسله مراتب امپریالیستی قرار داشت، با این حال جنگ جهانی اول ثابت کرد که هرم موجود سلطه جهانی نه پایدار، و نه قابل اصلاح است. بی‌ثباتی آن منجر به جنگ می‌شود، همانطور که زمانی که دیگر قدرت‌های بزرگ بریتانیا را به چالش کشیدند، اتفاق افتاد. همانطور که لوکزامبورگ بیان کرد، جنگ می‌توانست در بسیاری از موارد از جرقه‌های گوناگون و چالش‌های گوناگون آغاز شود. این رقابت سرمایه بود که رقابت قدرت‌های بزرگ را به راه انداخت، این برانداختن سرمایه‌داری است که در نهایت به امپریالیسم پایان می‌دهد و شهوت جنگ را خفه می‌کند.

کارل کائوتسکی – تئوریسین برجسته سوسیال دموکرات در دوران لنین و لوکزامبورگ – به این ایده زندگی داد که سلسله مراتب امپریالیستی را می‌توان با یک توازن از قدرت‌های بزرگ جایگزین کرد، توازنی که امپریالیسم مسالمت‌آمیز و باثبات را بدون درگیری خشونت‌آمیز حفظ خواهد کرد. در زمان ما، طرفداران جهانی‌سازی همان هم‌سازی سرمایه‌داری را در روابط بین دولت‌ها پیش‌بینی می‌کردند. این ایده‌ها از طریق مفهوم چندقطبی، چپ امروزی را تحت تأثیر قرار می‌دهند، این مفهوم که از بین بردن تسلط قاطع ایالات متحده بر زمین بازی امپریالیستی به نوعی منجر به عصری عادلانه، مدنی و مودبانه از هم‌سازی سرمایه‌داری، با قوانین تثبیت‌شده و اخلاقیات رقابت‌های ورزشی دانشگاهی می‌شود. این همان رؤیایی است که اصلاح‌طلبان خرده بورژوایی دارند مبنی بر این‌که از بین بردن انحصارات یا کارتل‌های غول‌پیکر، سرمایه‌داری مهربان و ملایمی را متشکل از کارآفرینان جدی در مقیاس کوچک ایجاد می‌کند. هر دو مفهوم منافع طبقاتی متضاد را نادیده می‌گیرند و از سرمایه‌داری گندزدایی می‌کنند. کشورهای سرمایه‌داری مانند شرکت‌های سرمایه‌داری در رقابت ددمنشانه با یکدیگر هستند. در مقیاس کشورهایی که نه به هم‌سازی و رفاه، بلکه به جنگ منجر می‌شود.

البته چپ نباید از تلاش برای متوقف کردن هزینه‌های نظامی، مداخله، و جنگ‌افروزی آمریکا و ناتو دریغ نماید. اما چپ نباید این توهم را داشته باشد که – در صورت تحقق آن هدف – پروژه ضد امپریالیستی تمام شده است. این تنها زمانی رخ خواهد داد که ما سرمایه‌داری را از میان برداریم. سرمایه‌داری انحصاری، چه تک‌قطبی چه چندقطبی، هنوز امپریالیسم است.

http://solidnet.org/article/CP-of-Canada-PEOPLES-VOICE-Issue-of-July-1-31-2023/