تارنگاشت عدالت – بایگانی دورۀ دوم
منبع: دموکراسی مردم (۱۲ نوامبر ۲۰۰۶)
نويسنده: پرابهات پاتنايک
برگردان: ع. سهند
مرکزيت لنينيسم
انديشههای تئوريک رهبر انقلاب بلشويکی، که اين هفته هشتاد و نهمين سالگرد آن را جشن میگيريم، معمولاً به عنوان ادامه مارکسيسم در عصر سرمايهداری انحصاری توصيف میشوند. در درستی اين ترديدی نيست. اما، لنينيسم چيز بيشتری نيز هست، لنينيسم، تئوری عمل مارکسيستی است. در خود مارکسيسم تلويحاً يک تئوری عمل وجود دارد؛ لنينيسم آن را آشکار میکند، و از اين نظر نيز بسط مارکسيسم به شمار میآيد. به اين دليل که عمل عينيت است، يک تئوری عمل بايد به شرايط عينی مربوط باشد. در مورد لنين، شرايط عينی شرايطی بود که سرمايهداری انحصاری ايجاد کرده بود و در نتيجه، تئوری عمل او به سرمايهداری انحصاری مربوط میشد. ما در چند مورد مديون او هستيم: به روز کردن مارکسيسم، تحليل مرحله جديد سرمايهداری، غنا بخشيدن به آن و پل زدن کل فاصله بين انتزاعی بودن تئوری و عينيت تجربه. او در متن سرمايهداری انحصاری، تئوری مارکسيستی را به سطحی بسط داد که به گفته جورج لوکاس، فيلسوف مارکسيست معروف «انفجار تئوری به عمل صورت گرفت».
قطعيت انقلاب
ما در اينجا به بحث پيرامون خصوصيات تئوری لنين، که معروف هستند، نخواهيم پرداخت. بلکه، اين سؤال را طرح میکنيم که لنين چگونه تئوری عمل خود را پروراند؟ به عبارت ديگر، از نظر شناختی، نقطه حرکت لنين که او را در «غنا بخشيدن» به تئوری مارکسيستی آنقدر توانمند کرد، که بتواند کل فاصله بين تئوری و عمل را بپيمايد، کدام بود؟ جورج لوکاس در کتاب خود به نام «لنين: بررسی وحدت افکار او» جواب قانع کنندهای به اين سؤال میدهد و میگويد لنين هميشه به مسلم بودن انقلاب میانديشيد.
برای لنين انقلاب چيزی نبود که ما بايد بپذيريم يک روز در آيندهای نامعلوم، و از راهی غيرقابل پيشبينی و غيرقابل پيشگويی از راه خواهد رسيد. او به طور مستمر مشغول کشيدن راه بين اينجا و حال، از يک طرف، و انقلاب، در طرف ديگر بود. اينکه در مسير آن راه رسيدن به هدف چقدر طول خواهد کشيد، سؤالی بود که او خود را با آن مشغول نمیکرد؛ در واقع او اين را سؤال نادرستی میدانست. دغدغه او نه طول زمانی سفر، بلکه مسير سفر بود. با تغيير شرايط، مسير نيز ممکن است تغيير کند، اما نقطه اصلی شيوه لنين اين است که حال بايد هميشه در بستر راهی که میتواند بين حال و انقلاب کشيده شود، از منظر انقلاب به عنوان يک چيز واقعی که راه از حال به آن منتهی میشود، بررسی و تحليل شود.
بنابراين، مشغوليت کامل لنين با «قطعيت انقلاب» را میتوان از منظر انقلاب به عنوان يک شيوه شناخت حال، شناخت تک تک لحظاتی که حال هميشه متغير را تشکيل میدهند، نيز دانست. برای او، اين تنها راه شناخت حال بود. با نگاه متفاوت به انقلاب، از منظر حال- همانطور که لنين به آن نگاه میکرد- انقلاب پيش رو در غبار مهآلود گم نيست و از جايی که ما امروز ايستاده ايم نامريی به نظر نمیرسد. انقلاب يک چيز حقيقی است که هميشه در ميدان ديد ماست، حتا اگر ندانيم چقدر طول خواهد کشيد به آنجا برسيم.
نقطه عزيمت لنين
اين درک در تقابل کامل با «خودبخودگرايی که منشأ انحرافات چپ و راست است، قرار دارد. انحراف چپ از اين باور برمیخيزد که چون انقلاب به هرحال يک روز، موقعی که شرايط برای آن آماده باشد اتفاق خواهد افتاد، تنها کاری که ما در آينده قابل پيشبينی بايد بکنيم اين است که به تبليغات عام خود ادامه بدهيم، بدون آنکه دستهای خود را آلوده «درگير شدن با» خرحمالی فعاليتهای سازمانی روزمره در حزب و جبهههای تودهای بنماييم. انحراف راست از اين باور برمیخيزد که چون انقلاب به هرحال يک روز، موقعی که شرايط برای آن آماده باشد اتفاق خواهد افتاد، تنها کاری که ما اکنون و در آينده قابل پيشبينی بايد بکنيم، صرفاً اين است که به کارهای روزمره در حزب و جبهههای تودهای بپردازيم و باقی را به تاريخ واگذار کنيم.
درک «قطعيت انقلاب» که نقطه عزيمت لنبن بود، از امکان اين دو انحراف فاصله گرفت و شالوده نه تنها عمل انقلابی درست، بلکه تئوری عمل انقلابی درست را بنا کرد. اين بدين معنا نيست که اوضاع هميشه به دلخواه ما اتفاق خواهند افتاد، و در شکلگيری آنها عنصر خودبخودی تأثيری ندارد. اما، صرف پذيرش اين نکته نمیتواند نقطه عزيمت يک تئوری انقلابی- علمی باشد. آن نقطه عزيمت درک ضرورت در کانون نگهداشت قطعيت انقلاب، و ترسيم راهی بين حال و انقلاب است، راهی که با تغيير شرايط ممکن است تغيير کند.
اين رويکرد همچنين از پايه با چيزی که میتوان آن را «تئوری مراحل» ناميد متفاوت است، تئوری که میگويد مرحله سرمايهداری موجود پس از آنکه به حد خود رسيد، جايش را به مرحله سوسياليسم خواهد داد. با پيدايش شناخت علمی از «کليت روند تاريخی»- چيزی که مارکسيسم آن را انجام داد- و ظهور پرولتاريا در صحنه – چيزی که با ظهور سرمايهداری اتفاق افتاد- و از ترکيب آن دو، نيروی قدرتمندی به وجود میآيد که الهام دهنده يک روحيه علمی انقلابی است. با قرار گرفتن علم در دست پرولتاريا، تئوری مراحل بیربط میشود. از اين به بعد بحث آنچه که بعد از سرمايهداری خواهد آمد، يک بحث مدرسی نبوده، بلکه بحث از منظر اين نيروی انقلابی است که با حفط ديدگاه قطعيت انقلاب، راهی را که از اينجا و اکنون به انقلاب منتهی خواهد شد، بررسی میکند. (چيزی که خود يک رخداد نبوده، بلکه روند رسيدن به هدف نهايی است)
انقلاب دمکراتيک و عمل مارکسيستی*
در يک جامعه عقبمانده که انقلاب بورژوازی در آن کامل نشده است، اين نيروی انقلابی منتظر کامل شدن انقلاب بورژوازی نمیماند تا به منظور مبارزه برای انقلاب سوسياليستی وارد صحنه شود. برعکس، اين نيروی انقلابی مسؤوليت انقلاب بورژوازی را خود به عهده میگيرد، هژمونی خود را نشان میدهد، و با اين کار يکدستترين، و کاملترين انقلاب بورژوازی ممکن را، برخلاف همه محدوديتها، دودلیها و تغييرات ناشی از سازشهای طبقات حاکم پيشين، که خود بورژوازی به آن نام «انقلاب بورژوازی» داده است، پيش میبرد. «انقلاب بورژوازی» که در دستور کار دولت کرنسکی بود آن انقلاب بورژوازی نبود که در دستور کار بلشويکها قرار داشت. پرولتاريای انقلابی علاقهمند بود که کاملترين انقلاب بورژوازی را، فراتر از آنچه که هر نيروی بورژوازی علاقهمند يا قادر به انجام آن بود، پيش ببرد. همانطور که لنين گفت: «انقلاب بورژوازی از لحاظ معينی برای پرولتاريا بيشتر سودمند است تا برای بورژوازی.» (دو تاکتيک سوسيال دمکراسی در انقلاب دمکراتيک، منتخب آثار سه جلدی، جلد اول، ص. ۴۵۲، مسکو، ١۹۷۶)
اما پرولتاريا که مسؤوليت انقلاب بورژوازی را به عهده گرفته و برای انجام کامل و يکدست آن، رهبری خود را نشان داده است، قبل از آنکه اين بار برای يک انقلاب سوسياليستی مبارزه کند از صحنه خارج نمیشود تا اجازه دهد انقلاب بورژوازی ظرفيتهای خود را کاملاً مصرف کند. پرولتاريا از انقلاب بورژوازی به انقلاب سوسياليستی ادامه میدهد. اين دو از طريق يک روند تاريخی به هم پيوند میخورند، همانطور که لنين به روشنی آن را در «دو تاکتيک سوسيال دمکراسی در انقلاب دمکراتيک» پيشبينی کرده بود: «پرولتاريا بايد انقلاب دمکراتيک را به آخر برساند، بدين طريق که تودۀ دهقان را به خود ملحق نمايد تا بتواند نيروی مقاومت حکومت مطلقه را جبراً منکوب و ناپيگيری بورژوازی را فلج سازد. پرولتاريا بايد انقلاب سوسياليستی را به انجام برساند، بدين طريق که تودۀ عناصر نيمه پرولتاريای اهالی را به خود ملحق کند تا بتواند نيروی مقاومت بورژوازی را جبراً در هم شکند و ناپيگری دهقانان و خرده بورژوازی را فلج سازد.» (همانجا، ص. ۴۹۴)
در دام «تئوری مراحل»
از اين میتوان نتيجه گرفت که حتا موقعی که پرولتاريا شالودههای تکامل سرمايه را میريزد، اين کار ضرورتاً با شيوهای که بورژوازی شالودههای جامعه سرمايهداری را میريزد فرق خواهد داشت؛ حتا موقعی که حزب پرولتری از نظر تاريخی خود را در وضعيتی میبيند که مجبور به ساختمان سرمايهداری است، شيوه انجام اين کار بايد با شيوهای که احزاب بورژوازی سرمايهداری را بنا میکنند، متفاوت باشد. اين دو نمیتوانند شبيه هم باشند. اگر حزب پرولتری سرمايهداری را دقيقاً همانطوری بسازد که احزاب بورژوازی میسازند، به اين بهانه که چون مرحله سرمايهداری در دستور کار تاريخی است، و چون تاريخ بايد از اين مرحله بگذرد، و حزب پرولتری نمیتواند متفاوت با احزاب بورژوازی عمل کند، آنموقع است که حزب ديد خود نسبت به «قطعيت انقلاب» را از دست داده، و در دام «تئوری مراحل» افتاده است و در اين روند، ادراکشناسی را پذيرفته است که انحراف از لنينيسم به شمار میآيد. «تئوری مراحل» اساساً مخالف لنينسم است، و به «خودبخودگرايی» مربوط است، به اين باور که «چيزها، بخودی خود و موقعی که زمان مناسب فرا برسد، اتفاق میافتند.»
سقوط اتحاد شوروی بدون ترديد به چند عامل بستگی داشت، اما لازم به يادآوری است که باور به «خودبخودگرايی» و از دست دادن ديد قطعيت انقلاب، پيشدرآمد تئوريک اين سقوط بود. موقعی که ميخائيل گورباچف اصلاحات در نظامهای سياسی و اقتصادی اتحاد شوروی را شروع کرد، او به خصوص علاقه داشت، تا حدی با غرور، تأکيد کند که راجع به پیآمدها و عواقب اصلاحات فکر نشده است. به طور خلاصه، «تاريخ» به عنوان يک نيروی خودبخودی، بايد نتيجه اصلاحات را تعيين میکرد، به جای آنکه تاريخ به عنوان عمل انقلابی آن را تعيين کند. اين کاملاً مخالف ديدگاه لنينيستی بود، زيرا ديدگاه لنينيستی «قطعيت انقلاب» قرار بود دقيقاً از طريق مداخله عمل انقلابی، تاريخ را بسازد. اين نکته آموزنده است که انقلاب بلشويکی که از طريق پذيرش ديدگاه لنينيستی در برابر خودبخودگرايی پيروز شده بود، با پذيرش ديگاه خودبخودگرايانه در برابر لنينيسم سقوط کند.
موضع خطا
ممکن است به اين فکر شود که چون مقطع کنونی از آنچه که لنين در آن زندگی میکرد بسيار دور است، همه اين مباحث اهميت خود را از دست داده اند. صحبت از «قطعيت انقلاب» چه سودی دارد وقتی که هيچ چشمانداز انقلابی مشخصی در افق وجود ندارد، وقتی که سوسياليسم در سراسر جهان عقبگرد داشته است، وقتی که به رغم بارقههای مشخصی در آمريکای لاتين، موج ضدانقلابی نيرومند است، و وقتی که هژمونی سرمايه مالی بينالمللی کاملاً حاکم است؟ مطمئناً ما در زمان متفاوتی زندگی میکنيم و بايد خودمان را با زمان «منطبق» کنيم!
اين موضعی تجربهگرايانه و خطاست. ديدگاه «قطعيت انقلاب» هيچ ارتباطی با قريبالوقوع بودن انقلاب ندارد. «قطعيت انقلاب» يک نقطه ادراکشناسانه برای حرکت درک مارکسيستی است، به عبارت ديگر، ديدن هر لحظه، هر حال از منظر انقلاب، از طريق ترسيم راهی از حال به هدف انقلابی، و به طور خلاصه از طريق ترسيم عمل و فعاليت، با شروع از حال، که از هر نوع «خودبخودگرايی» و به اصطلاح تئوری مراحل آزاد است.
اين، همانطور که لنين نشان داده بود، تنها راه درک مارکسيستی از واقعيت است، تنها شالوده برای يک عمل درست مارکسيستی؛ و امروزه، همانقدر معتبر است که در زمان لنين بود، بودن در شرايط خاص از اعتبار آن نمیکاهد. براساس اين شناخت، مرکزيت لنينيسم، ذرهای تغيير نکرده است، اگر چه شرايطی که لنين در آن زيسته بود با شرايط ما ممکن است متفاوت باشد.
—————-
* توضيح مترجم:
برنامه حزب کمونيست هند (مارکسيست) مرحله کنونی انقلاب در هند را مرحله انقلاب دمکراتيک تعريف کرده است. طبيعی است که موضوع و مفاهيم علمی و دقيق اين نوشته را به انقلاب ملی- دمکراتيک و راه رسيدن به آن نيز میتوان تعميم داد:
http://www.edalat.net/lire/artikeln/right/marhaleenghelab.html
پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/4nz28cbd