تارنگاشت عدالت – بایگانی دورۀ دوم
منبع: دموکراسی مردم
نویسنده: پرابهات پاتنایک
۱۸ ژوئن ۲۰۱۵
برگردان: ع. سهند
گزینش سیاستهای نئولیبرالی یک نقطه عطف عمده در این گذار از ناسیونالیسم فراگیر ضدامپریالبستی به «ناسیونالیسم بورژوایی» بود. منشاء روند بازتعریف هدف ملت، نه بمثابه رفاه مردم آن بلکه در ظهور آن بمثابه یک قدرت بزرگ، به شروع سیاستهای نئولیبرالی برمیگردد، بهزمانیکه سرآغاز نگاه به هر موضوع از لحاظ تأثیر آن بر این هدف بود… واقعیت این گذار را در بتساختن از رشد تولید ناخالص داخلی، بمثابه یک هدف ملی، حتا تا حد تلاش برای بیخانمان ساختن دهقانان، تضعیف حقوق کارگران، و قطع هزینههای رفاهی برای فقرا- ظاهراً برای رسیدن به این هدف- و عدم امنیت و محرومیتی که وسیعاً از جانب اقلیتهای مذهبی و حتا کاستهای تحت ستم و زنان احساس میشود میتوان دید… اگر قرار باشد ناسیونالیسم بورژوایی پسا-وستفالی نوع اروپایی در جامعهای برقرار شود که پیش از این حضور نیرومند ناسیونالیسم ضدامپریالیستی را تجربه کرده، لازمه آن یک «ضد-انقلاب» مشخص است که میتواند به بهترین وجه از جانب آن نیروهایی صورت گیرد که در وهله اول مخالف ناسیونالیسم ضدامپریالیستی بودند.
اقتصادیات و دو مقوله ناسیونالیسم
پیمان صلح وستفالی در ۱۶۴۸، که به جنگهای ۳۰ ساله و ۸۰ ساله در اروپا پایان داد آغازگر عصر ناسیونالیسم و ملت-دولت در قاره تلقی میشود. اما «ناسیونالیسم»ای که ظهور کرد یک مفهوم غیرسکولار اکثریتباور بود، که هم به مسیحیت، و هم به یک احساس «غیرخودی»- با سایه روشن سرکوب- نسبت به اقلیتهای گوناگون داخلی، متوسل میشد.
این ناسیونالیسم مانع از تصرفات استعماری مردم دیگر نمیشد. در عرض چند ماه پس از پیمان وستفالی، ارتش اولیور کرامول ایرلند را تصرف نمود و بخش عمده اراضی آنرا مصادره کرد. کُنکیستادورهای اسپانیایی مبالغ عظیمی از طلای غارتشده از «دنیا جدید» را در سالها قبل از پیمان وستفالی [به اسپانیا] آورده بودند. بنابراین، ناسیونالیسمی که در پی صلح وستفالی ظهور نمود نه تنها سرکوب اقلیتهای بینوای داخلی، بلکه تصرف و انقیاد سرزمینهای دور دست، و رقابت حاد بین ملت-دولتهای بزرگ اروپایی در جستجوی آن متصرفات را به دنبال داشت، رقابتی که به جنگ میان آنها، اغلب بطور نیابتی، در آن سرزمینهای دور دست میانجامید.
این «ناسیونالیسم» در حالظهور در اروپا، که ناسیونالیسم بوژوایی بود، عمدتاً مورد حمایت سرمایه بزرگ سوداگر قرار داشت و از جمله در دکترین «مرکانتالیسم»، که ماهیتاً در جستجوی سلطه بر دیگر مردم بود بیان میشد. بهاصطلاح همزیستی مسالمتآمیز ملت-دولتهای گوناگون در اروپا با کشمکشهای شدید بین آنها در آن سوی اقیانوسها همراه بود. و در سطح اقتصادی هدفی که این ناسیونالیسم برای خود تعیین کرده بود این بود: چگونه ثروت «ملت» را افزایش دهیم؟
اقتصاد سیاسی کلاسیک کمتر از مرکانتالیستها دغدغه افزایش ثروت ملت مبداء خود را نداشت. اما این ثروت را نه در طلا و نقره بلکه در موجودی سرمایهای که در تملک ملت بود میدید. اما اقتصاد سیاسی کلاسیک چگونه جستجوی افزایش در ثروت ملت را توجیه میکرد، زیرا، حتا طبق تئوری خود آن، افزایش در این ثروت فقط برای طبقه زمیندار، نه برای کارگران و نه حتا برای سرمایهداران، منافع ملموس همراه میآورد؟ اقتصاد سیاسی کلاسیک بروشنی در اینکه میزان بیشتر سرمایه، نیروی کار بیشتر و فرآوری بیشتر در تملک ملت باشد چیز ارزشمندی میدید، همه اینها سازندگان قدرت ملی و تعیینکننده جایگاه ملی بشمار میآمدند. اقتصاد سیاسی کلاسیک، بطور خلاصه، گرچه با قراردادن موجودی سرمایه بجای طلا و نقره برداشت مرکانتالیستی از چیزی که ثروت ملی را تشکیل میدهد را رد میکرد، اما این مفهوم مرکانتالیستی را که چرا افزایش ثروت ملی مطلوب است، رد نمیکرد. اقتصاد سیاسی کلاسیک نیز، مانند مرکانتالیستها معتد بود که افزایش در ثروت ملی مطلوب است زیرا قدرت ملت را افزایش میدهد.
ایده وستفالی از همزیستی مسالمتآمیز ملت-دولتها در اروپا، آشکارا کنار گذاشته شد، اما نه به علت جنگهای انقلابی از نوع جنگهایی که در پی انقلاب فرانسه رخ داد، بلکه به علت رقابت حاد درون امپریالیستی شبیه چیزی که مشخصه نیمه نخست قرن بیستم بود؛ اما مشخصههای ناسیونالیسم بورژوایی همیشه، بدون توجه به اینکه آیا بین ملت-دولتهای اروپا دوره جنگ بود یا صلح، عبارت بود از سرکوب داخلی اقلیتهای و انقیاد خارجی خلقهای استعمار شده. این دو مشخصه در دوره صعود سرمایه مالی که از حدود آغاز قرن بیستم شروع شد و رسیدن آن به سطوح بیماری تحت فاشیسم اروپایی برجسته بود، اما آنها مشخصههای ثابت ناسیونالیسم بورژوایی را تشکیل میداند (و یک مشخصه «انترناسیونالیسم» بورژایی کنونی در متروپل را تشکیل میدهند، که در ارتباط با عصر سلطه سرمایه مالی بینالمللی قرار دارد و علیرغم این فاکت که رقابتهای درون امپریالیستی فروکش میکند، از این نقطهنظر کلی ناسیونالیسم بورژوایی را نقض نمیکند).
ناسیونالیسمی که مبارزه ضداستعماری در کشورهای جهان سوم-مانند هند- از آن الهام میگرفت، بالعکس، ناسیونالیسمی بود که واقعاً هدف رهایی مردم از وضعیت انقیادی را که ناسیونالیسم بورژوایی متروپلها بر آنها تحمیل کرده بود دنبال میکرد. بنابراین، این ناسیونالیسم یک منشاء متفاوت و یکسری ویژهگیهای متفاوت داشت. این ناسیونالیسم در مقایسه با ناسیونالیسم بورژوایی که در اروپا ظهور کرده بود حداقل سه تفاوت اساسی داشت.
نخست، چون در صدد بود از شر انقیاد تحمیل شده توسط یک قدرت استعماری قدرتمند خلاص شود، ضرورتاً فراگیر بود، در پی آن بود که در مبارزه علیه امپریالیسم تا حد امکان تعداد بیشتری از مردم را متحد کند. این ناسیونالیسم، حتا درحالیکه خود در روند این مبارزه به مفهوم ملت شکل داد، به مفهوم مردم بمثابه کلی که ملت را تشکیل میدهد متوسل میشد.
بنابراین، این یک ناسیونالیسم مذهبی اکثریتباور نوع پسا-وستفالی نبود، بلکه ضرورتاً یک ناسیونالیسم سکولار ضدامپریالیستی بود که با مبارزه علیه «ناسیونالیسم» مذهبی درصدد بود برتر از هر نوع آن قرار گیرد. چه در مصر یا هند، یا اندونزی یا الجزایر، جنبش ناسیونالیستی سکولار ضداستعماری مجبور بود درگیر مبارزه علیه بنیادگرایی مذهبی، و دیگر شکلهای «فرقهگرایی» بشود. (در واقع، امپریالیسم بعداً از همین تضاد استفاده کرد، و از نیروهای مذهبی و «فرقهگرا» برای «عقبراندن» جنبشهای ناسیونالیست سکولار، و دولتهایی که از این جنبشها بیرون آمده بودند بهرهبرداری کرد؛ اما همانطور که تجریه اخیر خاورمیانه نشان میدهد، این «عقبراندن» همیشه مایۀ خرسندی آن نبوده است).
تفاوت دوم در این فاکت قرار داشت که این نوع ناسیونالیسم فراگیر یک برنامه اقتصادی به مردم ارائه میکرد که بر اهداف ملی مانند ریشهکن ساختن فقر، گرسنگی و بینوایی که به علت انقیاد استعماری پیش آمده بود تمرکز میکرد و نه فیالنفسه بر رشد موجودی سرمایه و فرآوری.
تمرکز آن بر قدرت ملی و آفرینش ثروت ملی در راستای این هدف-که ناسیونالیسم بورژوایی بر آن تمرکز کرده بود- نبود، بلکه هدف تخفیف بینوایی مردم بود.
در واقع، این برنامه اقتصادی شرط اصلی برای رشد ناسیونالیسم سکولار را تشکیل میداد. بعنوان مثال، در هند رشد مبارزه ضداستعماری زمانی شدت بیسابقهای یافت که دهقانانی که در جریان رکود بزرگ دهه ۱۹۳۰ به درون بحران و استیصال رانده شده بودند به صفوف این مبارزه پیوستند؛ و این پیوستن با قطعنامه «کنگره کراچی» تسهیل شد که تصویری از هند آزاد را ترسیم میکرد که اجازه نخواهد داد آن استیصال دوباره اتفاق بیافتد.
سومین تفاوت در این واقعیت نهفته است که برنامه این ناسیونالیسم فراگیر در پی سلطه بر مردم نبود. بالعکس، چون مبارزه ضدامپریالیستی باید علیه یک دشمن بسیار قوی پیش برده میشد، بر همبستگی با دیگر جنبشهای رهایی بخش جهان سوم، و بجای دنبال کردن یک برنامه برای ستم بر ملتهای دیگر بر یافتن آرمان مشترک با دیگر ملتهای تحت ستم تمرکز داشت.
البته شخص نباید آرمانگرایانه به این ناسیونالیسم نگاه کند. در داخل این جریان، اشخاص و حتا رهبرانی با گرایشات بنیادگرایی مذهبی وجود داشتند، و چون بورژوازی اغلب جزیی از مبارزه ضدامپریالیستی بود، و در کشورهایی مانند هند هژمونی خود را بر این مبارزه برقرار و حفظ کرده بود، عناصری از «ناسیونالیسم بورژوایی» نیز به درون این ناسیونالیسم ضدامپریالیستی رسوخ میکردند. در واقع بسیاری در برخورد دولت پسا-استمعار هند نسبت به کشمیر و شمال-شرق [کشور] یک تمایل به سلطهگری را دیدهاند که با ناسیونالیسم بورژوایی در متروپلهای اروپایی تفاوتی نداشت. اما علیرغم معجونی که عملاً وجود داشت، این ناسیونالیسم ضدامپریالیستی بطور ذهنی و خودآگاه از ناسونالیسم بورژوایی متروپلها متمایز بود.
تمایز بین این دو مقوله ناسیونالیسم دقیقاً به این دلیل مهم است که نوع ناسیونالیسم بورژوایی هند که شبیه ناسیونالیسم اروپایی پسا-وستفالی است اکنون جای ناسیونالیسم ضدامپریالیستی را میگیرد که مبارزه برای آزادی و تشکیل دولت پسا-استمعار هند بر آن قرار داشت. اگر ما این دو ناسیونالیسم را از یکدیگر متمایز نکنیم، این گذار از یک نوع ناسیونالیسم به نوع دیگر را تشخیص نخواهیم داد.
اما واقعیت این گذار را در بتساختن از رشد تولید ناخالص داخلی، بمثابه یک هدف ملی، حتا تا حد تلاش برای بیخانمان ساختن دهقانان، تضعیف حقوق کارگران، و قطع هزینههای رفاهی برای فقرا- ظاهراً برای رسیدن به این هدف- و عدم امنیت و محرومیتی که وسیعاً از جانب اقلیتهای مذهبی و حتا کاستهای تحت ستم و زنان احساس میشود میتوان دید. و این در اشاره دایم به ظهور هند بمثابه یک قدرت بزرگ در عرصه بینالمللی نیز مشهود است.
این گذار به ناسیونالیسم بورژوایی همچنین با کم اهمیت دادن به مبارزه ضدامپریالیستی و به همبستگی با خلقهای تحت ستم جهان نیز همراه است، تا جایی که موضع هند درباره اشغال فلسطین توسط اسراییل طی چند دهه گذشته و حتا در یک زمان بایکوت اسراییل، اکنون با همکاری نزدیکتر با آن کشور، از جمله در موضوعات «امنیتی» جایگزین شده است.
گزینش سیاستهای نئولیبرالی یک نقطه عطف عمده در این گذار از ناسیونالیسم فراگیر ضدامپریالبستی به «ناسیونالیسم بورژوایی» بود. منشاء روند بازتعریف هدف ملت، نه بمثابه رفاه مردم آن بلکه در ظهور آن بمثابه یک قدرت بزرگ، به شروع سیاستهای نئولیبرالی برمیگردد، بهزمانیکه سرآغاز نگاه به هر موضوع از لحاظ تأثیر آن بر این هدف بود. در واقع یک وزیر بلندپایه «ائتلاف ترقیخواه متحد» یکبار گفته بود «فساد» را نمیتوان در هند تحمل کرد زیرا سد راه ظهور هند بمثابه یک قدرت بزرگ میشود!
اما گذار از ناسیونالیسم ضدامپریالیستی به ناسونالیسم بورژوایی در کشوری مانند هند آسان نیست. بنابراین، شرط اساسی برای ظهور کامل ناسیونالیسم بورژوایی در کشوری مانند هند این است که باید قضیه دیگری وجود داشته باشد و آن فاشیسم قومی است. اگر قرار باشد ناسیونالیسم بورژوایی پسا-وستفالی نوع اروپایی در جامعهای برقرار شود که پیش از این حضور نیرومند ناسیونالیسم ضدامپریالیستی را تجربه کرده، لازمه آن یک «ضد-انقلاب» مشخص است. که میتواند به بهترین وجه از جانب آن نیروهایی صورت گیرد که در وهله اول مخالف ناسیونالیسم ضدامپریالیستی بودند، نیروهای «قومگرا» تفرقهافکن، یا نیروهای فاشیستی قومگرا». بنابراین، شکفتن ناسیونالیسم بورژوایی بر خاکستر ناسیونالیسم ضدامپریالیستی، بشیوهای متناقض، مداخله نیروهای فاشیستی قومی را لازم دارد. این چیزی است که ما در هند میبینیم.
امتناع از کشیدن تمایز بین این دو نوع ناسیونالیسم شکلهای گوناگون بخود میگیرد، که همه بالقوه به مباره مردم برای رهایی آسیب میرسانند. واضحترین شکل که مشخصه بسیاری از گروههای چپ افراطی است میگوید که سلطهطلبی، خودکامگی، قومگرایی و کاستگرایی به همان اندازه بخشی از «بهاصطلاح مبارزه ضدامپریالیستی» بود که بخشی از نظام کنونی است، اینکه بهاصطلاح مبارزه ضدامپریالیستی فقط یک جنبش کاست بالای هندو بود که صرفاً موفق شد قدری فضا برای بورژوازی در حال ظهوری که از این بستر جذب میکرد بوجود آورد. یک لایه از این بحث، که میتواند بجامانده از خصومتی باشد که بسیاری از رهبران «جنبش اصلاح اجتماعی» در سالهای پیش از استقلال نسبت به مبارزه ضداستعماری ابراز کرده بودند، حتا میگوید که از نقطهنظر نجسها و دیگر بخشهای تحت ستم، نظام پسا-استعماری به هیچوجه بهتر از نظام استعماری نبوده (احتمالاً حتا بدتر بوده) است.
و یک گونه از این موضوع چیزی است که پری اندرسون در کتاب خود بهنام «ایدئولوژی هندی» مورد بحث قرار میدهد، اینکه در ذات مبارزه ضداستعماری- که به تخیل مذهبی اکثریتباور بمثابه ابزاری برای بسیج مردم متوسل گردید- بود که نهایتاً به ظهور یک رژیم برتریطلب هندو بیانجامد. نکته برجسته در این بحثها این است که آن توالی [ظهور یک رژیم برتریطلب هندو در پی مبارزه ضداستمعاری] در مقطع مشخص غیرقابل اجتناب بود، لذا تنها نتیجهای که از این میتوان گرفت این است که این بحثها سرنگونساختن نظام امپراتوری را در آن مقطع ضرورتاً عملی بیهوده میبینند.
ما در اینجا یک همگرایی را بین تاریخنگاری امپریالیستی- که اهمیت مبارزه ضداستعماری را انکار میکند- و تاریخنگاری چپ افراطی- که برای آن هیچ نوع ترقی مشخصی وجود ندارد مگر آنکه هدف نهایی برابری با یک ضربت بدست آید- میبینیم. ترقی یا عقبگرد تاریخی واقعی، که میتوان با مداخله طبقاتی مشخص از طريق پراکسیس متکی بر تئوری بر آن تأثیر گذاشت، و نتیجتاً حاصل عملکرد نیروهای طبقاتی است، از جانب این تاریخنگاری چپ افراطی کلاً با اصطلاحات اخلاقی «خوب» یا «بد» ارزیابی میشود. و چون ایدهآل ماهیتاً گریزپا و دستنیافتنی است، قضاوت این نوع تاریخنگاری درباره تاریخ ناگزیر این میشود که جنبش آن «بد» است، که این نهایتاً امکان هر نوع پراکسیس سازنده را انکار میکند. تاریخنگاری چپ افراطی خشم بدون پراکسیس را نشان میدهد.
انکار تمایز بین دو مقوله ناسیونالیسم شکل دیگری نیز بخود میگیرد که اغلب در محافل چپ در جهان سرمایهداری پیشرفته رایج است. این نظر همه نوع «ناسیونالیسم» را بمثابه پیشدرآمد ناگزیر ارتجاع رد میکند. نویسندگان این نحله فکری، چه علیه ناسیونالیسم ضداستعماری گذشته موضع داشته باشند یا نه، هر نوع پراکسیس براساس ناسیونالیسم ضدمپریالیستی را در شرایط «جهانیسازی» امروز، که بعنوان مثال تا حدی موجب گسست از «جهانیسازی» بشود، بمثابه محرومساختن کشور از پیامدهای سودمند «جهانیساری» رد کرده آنرا یک حرکت ارتجاعی میبینند. در اینمورد نیز تنها نتیجه عدم تأیید اخلاقی «جهانیسازی» امپریالیستی، بدون هر پراکسیسی است که مردم بتوانند با آن خود را از بردگی رها سازند.
اصل این است که ما انترناسیونالیستها نباید از هیچ نوع ناسیونالیسم بت بسازیم. حتا ناسیونالیسم ضدامپریالیستی نه تنها باید از انترناسیونالیسم متأثر باشد، بلکه همچنین باید به آن بمثابه بخشی از گذار به یک نظم اصیل انترناسیونالیستی آزاد از سلطه اقتصادهای سرمایهداری متروپل نگاه کرد. اما انکار نقش مترقی ناسیونالیسم ضدامپریالیستی در این روند گذار به انترناسیونالیسم اصیل به معنی خلعسلاح مردم در برابر امپریالیسم و در برابر نیروهای فاشیستی فرقهگرای متکی بر ناسیونالیسم بورژوایی است که با حمایت امپریالیسم بنحو خیانتکارانهای به درون جوامعی مانند جامعه ما راه بازمیکنند. این راه را برای به عرصه آمدن انواع بنیادگرایی اقلیتها بمثابه یک واکنش به آن نیروهای فاشیستی فرقهگرا باز میکند، که عامل قطعی برای فروپاشی اجتماعی خواهد بود.
http://peoplesdemocracy.in/2015/0618_pd/economics-and-two-concepts-nationalism
پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/4f3n6jpx