تارنگاشت عدالت – بایگانی دورۀ دوم
منبع: نامه مردم، دورۀ دوم، سال دوم، شمارۀ ٢٢۹، ۱۸ ارديبهشت ۱۳۵۹
آن دهانهای خجسته، که آوازهای خون میخواند، آن پيکرهای پهلوانی که تکهتکه میشد و شکنجهگاه را فتح میکرد، آن زندگی که از مرزهای واقعيت گذشت و افسانه شد، آن قامتهای اسطورهای که در خون غوطه زد، آن لبها که تکهتکه شد و باز نشد، آن دو رفيق تودهای، که با گلهای سرخ وطن میخوانند و همراه نسيم ارديبهشت از اعماق قلب خونين خلق باز میآيند.
– سلام وارطان
– سلام کوچک
– سلام دو پهلوان از تبار خونين تودهای …
نگاه کنيد. بر خون خويش بنگريد. سيماب آن خون که بر ديوارهای شکنجهگاه گل رزم نقش زد، بر خيابانهای شهر جاری شد و بر سراسر وطن سرريز کرد. آنک از آن خون جوان، که جهان عادلی را طلب میکرد، ميليونها گل روييد. گلهای خشم به بار نشستند. انقلاب شد.
– سلام وارطان
– سلام کوچک
اين نسل جديد تودهایهاست که با دهان خجستۀ شما آوازهای خون میخواند و ميراثی را که شما پاسدارش بوديد، بر شانههای پهلوانی خود میبرد.
– سلام وارطان
– سلام کوچک
امروز روز شماست، با شما بادهای ميهن بر دشتهای لاله میگذرند، با شما گلهای سرخ ايران میخوانند، با شما رودها سرشار است.
***
روز ١۸ ارديبهشت، روز تولد حماسهايست که وارطان سالاخانيان و محمود کوچک شوشتری آن را خلق کردند. ايران آنروز زير چکمههای خونين کودتاگران درهم کوبيده میشد. شاه خائن که به ياری امپرياليسم آمريکا بار ديگر بر تخت ننگين خويش تکيه زده بود، يورش وحشيانهای را به حزب تودۀ ايران، تنها سنگر مقاومت در برابر کودتاگران آغاز کرده بود. گرازهای شاه جلاد همه جا را به دنبال يافتن ردّ پايی از يک تودهای بو میکشيدند. امپرياليسم میخواست با چيدن همه گلهای سرخ خلق، ايران را گورستان کند.
در اين روزگار سلطه گزمهها و جلادان، چاپخانه حزب تودۀ ايران در داووديه پيوسته کار میکرد و هر روز جنايات رژيم کودتا در اوراق روزنامهها و اعلاميههای حزبی افشا میشد و دست به دست میگشت. رژيم خونخوار با همه نيرو در صدد يافتن چاپخانه بود.
ارديبهشت سال ۱۳۳۳ بود. نزديک به يک سال از کودتا میگذشت و هنوز رژيم نتوانسته بود رد چاپخانه را به دست بياورد.
غروب ششم ارديبهشت، گزمههای شاه دژخيم به طور اتفاقی به يک اتومبيل در دروازه دولت که آن روزها در خارج تهران بود، ايست دادند. راننده اتومبيل جوانی ارمنی بود. او خيلی خونسرد به سؤالات جواب داد. جوان ديگری که در اتومبيل بود نيز خيلی آرام و خونسرد به سؤالات جواب داد. يکی از گزمهها خواست به اتومبيل اجازه حرکت بدهد. ديگری مخالفت کرد و از راننده خواست صندوق عقب را برای بازرسی باز کند. راننده همين کار را کرد. صندوق که باز شد، چشمهای گزمهها از حيرت گرد شد، صندوق عقب لبالب از روزنامه «رزم» ارگان سازمان جوانان حزب تودۀ ايران بود. روزنامهها تا نخورده بود و هنوز بوی مرکب چاپخانه میداد. ساعتی بعد دو سرنشين اتومبيل در شکنجهگاه فرمانداری نظامی بودند.
آن روزها شکنجهگاه در لشکر ٢ زرهی قرار داشت و جلادان، زير نظر بختيار و سرهنگ زيبائی، به قصابی قهرمانان تودهای مشغول بودند. به محض ورود به شکنجهگاه، دژخيمان شکنجه را آغاز کردند. دو قهرمان در يک اتاق و در کنار يکديگر شکنجه میشدند. هنوز متدهای پيشرفته شکنجه در اختيار شاه جلاد قرار نگرفته بود. شکنجهها هنوز قرون وسطائی بود. دژخيمان بيشتر به کوچک شوشتری، که قامت ظريفی داشت، فشار میآوردند. آنها دنبال چاپخانه میگشتند. پاسخ شکنجهها سکوت بود.
شکنجه ۶ روز ادامه يافت. دو قهرمان همه چيز را انکار میکردند و میگفتند از وجود روزنامهها خبر ندارند. روز ۱٢ ارديبهشت رفيق کوچک شوشتری، در حالی که بدنش زير شکنجه درهم کوبيده شده بود، بی آنکه لب باز کند، شهيد شد. وارطان، وقتی مطمئن شد که رفيقش شهيد شده است، به شکنجهگران گفت:
«حالا خيالم راحت شد. من میدانم و نمیگويم. هر کار میخواهيد بکنيد.»
آنگاه حماسه وارطان خلق شد.
اين صحنه از شکنجههای وارطان را يکی از شکنجهگران او بعدها اعتراف کرده است:
«انگشت سبابه وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم. وارطان گفت میشکند، من باز هم فشار دادم. وارطان گفت میشکند. من باز هم فشار دادم. لعنتی حرف نمیزد. وارطان گفت: میشکند. با تمام نيرويم فشار دادم. صورت وارطان مثل سنگ بود. لب از لب باز نمیکرد. باز هم فشار دادم. وارطان گفت: میشکند. خشمگين شدم. مرا مسخره میکرد. باز هم فشار دادم. صدايی برخاست. وارطان گفت: ديدی گفتم میشکند. نگاه کردم. انگشت شکسته بود. وارطان به من پوزخند میزد.»
دژخيمان تمام نيروی حيوانی خود را آزمودند. اما وارطان لب از لب باز نمیکرد. راز خلقی که در سينه قهرمانی او به وديعه گذاشته شده بود، با هيچ طلسمی نمیشکست. آنگاه دژخيمان به آخرين حربه خود روی آوردند. در حالی که قامت درهم شکسته وارطان بر کف شکنجهگاه افتاده بود، يک مته برقی حاضر کردند. دژخيم گفت:
– اين شانس آخر است، اگر حرفی نزنی…
وارطان با آخرين رمق خويش بر دژخيم خيره شد. در نگاهش برق پولاد و سرود کارگران و دهقانان بود. گفت:
– نه …
دژخيم مته را حاضر کرد. دستهای پليدی، وارطان را بر جا ميخکوب میکردند و در حالی که وارطان با آخرين نيرويش بانگ میزد:
– زنده باد ايران.
– زنده باد حزب تودۀ ايران
مته برقی سر پهلوانیاش را که در مقابل زور خم نشده بود، سوراخ کرد و لحظاتی بعد، قلب يکی از دلاورترين تودهایها، يکی از بهترين فرزندان خلق ايستاد. وارطان حماسه شد. وارطان سرود شد. دژخيمان شبانه جنازه دو قهرمان را به رودخانه جاجرود سپردند و چند روز بعد جنازهها کشف شد.
***
– سلام وارطان
– سلام کوچک
گوش کنيد … اين هزاران تودهای جوان، اين هزاران وارطان و کوچک است که با دهان ابدی شما میخواند و بازو در بازوی خلقی که خون خويش را قطره قطره نثارش کرديد، بر سنگر دشمن میتازد. اين تبار پولادين، که ريشه در خون شما دارد، به پيش میتازد، تا برافرازد پرچم رهايی ستمکشان را، پرچمی که از خون شما، دو ستاره تابان در کنار ستارههای خونين ياران شهيد ديگر، بر آن میدرخشد.
نطفه فردا
تاريخ را
شمشاد قامت تو به معراج میبرد.
گلبار سبزهزار صباوت!
با کاروان تو
ياران، به کام سوختۀ ميهن
جاری شدند: آبشار سرخ سحرگاهان.
شمشير پردهدر!
بر پردهدار شب به تن خويش تاختی.
انبوه بنديان
با زانوان سست
در سجده میشدند به شبگير
در ناگشوده، بام فلک را برآمدی:
بالا بلند! شير گير!
رونده و جانباز:
ذرهای
دلاويز میراند:
چرخ را!
از چاه برشدی
با يوسف جمال تهمتن تبار خويش
نه چرخهای
نی رسن تدبير
نی جادويی پر سيمرغ
بل قطرهای که کوه بسفت و به رود شد*
روی سوی شهر کرد:
آغوش را، قطره و دريا بههم شدند
نطفه فردا نهاده شد!
ای سايهسار خون بهاران
تنديس جاودانۀ ايمان
مهر لبان تو
ساروج انقلاب
وارطان-
خونشعلهای شتک زده بر فرق آسمان
شد بیشمار اختر و شب را
در مسلخ سحر
فرمان تير داد:
وارطان!
(سراينده: جهانبخش)
* دژخيمان جسد رفيق را به جاجرود انداختند.
پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/52cmbp7d