تارنگاشت عدالت – دورۀ سوم

منبع: دنیا، شماره ۱، ۱۳۶۰، صفحات ۱۱۵ – ۱۱۲

حیدر مهرگان

 

آمیزه فلز و لبخند،
آن قشون یک تنه
– عصاره نامتناهی –
که جوانی جهان بر شانه‌های اوست

در انتظار ظهور
کلمات ترا آه می‌کشیدند
– گرچه هیچ کلامی گنجایش ترا نداشت –
و از آن پیش که بیائی،
بر سر تقسیم روحت
نبرد دهشتناک درگرفته بود.

قابله‌ای که ترا گرفت
از کودکی سخن گفت که میان شاخ و برگ انگشتانش
قمری‌ها رمز عشق‌ورزی می‌آموختند
و از لابلای انگشتان تردش
چشم‌های بی حدقه
از ورای بخار خون و مه عرق
به قندیل‌های اشک خیره بودند،
کودکی که از یک کتفش مرگ
و از کتف دیگرش زندگی
– چون ولع مارهای ضحاک –
در خیز و خرام بودند،
و در لحظه ولادتش
گل‌های سرخ از خوب بیدار شدند.

به استقبالت
پهلوانان از تندیس‌ها گریختند
و ترانه‌ها قفل واژه‌ها را شکستند،
در زلال صبحی که هنوز از خماری پلک نگشوده بود
اشباح ناب‌ترین شهدای آینده
بر آستانه سرگذشت تو صف کشیدند

بر جای پای تو
اقاقیا سجده کرد
و عاشق‌ترین غزل‌ها
به نماز ایستادند
– زیبائی و برکت
از خواب سنگین بیدار شدند –

صدائی با طنین گور
از اعماق باستان آه کشید:
“تو کیستی که هجرانت
تعلیق آفتاب و ماه و قناری است”
و تمنائی که هیچ صدایی نداشت
راز بزرگ را گفت:
“کلید ماه
در زیر سنگی خزه بسته
در چشمه بوسه اوست،
و خورشید
در قعر چاهی دور
در ظلام گیسوی او
به چله نشسته است».

در معبر پائیزی‌ات
که از شهر سنگستان می‌گذشت
آدم‌ها و برگ‌ها
در غربت و سایه می‌پوسیدند
آدم‌هائی از جنس ترس
آغشته به خونی کم رنگ
و پوشیده با گوشت پوک مومیائی
آدم‌های کاغذی
– چرکنویس آدم‌ها –
نه نوشته شده چون یک حماسه،
که تصنیفی پیش پا افتاده

خونت
که خزه بسته بود بر سنگ‌ها و ماسه‌ها
با سقوط هر ستاره گل می‌داد
و از زخم‌های تازه بی‌شمار
– که یادگار میلادت بود –
صدای سنج و طبل برمی‌خاست:
“فقط خون جهان را می‌سازد”

– میهن عشق،
– پایتخت رنج جهان کجاست؟
در کوچه باغ‌های غبار
می‌خواندی و می‌گذشتی:
– اجداد من
در کلمه‌ها خفته‌اند،
دختران من اما در کوهستان،
سنگین‌ترین رویاها را
بر شانه‌های مجروح می‌برند
جغرافیای من همه تاریخ است

در سنگلاخ‌ها
برای پلنگ‌ها و شاپرک‌ها
می‌خواندی و می‌گذشتی:
رنگین کمان حادثه نزدیک است،
مردانی از مفرغ در راهند،
مردانی از قصیده و ابریشم،
این قافله هرگز از شب نمی‌گذرد”.

از قلب چاک خورده غنچه،
گلاب فواره می‌زد
و کلمات بشارت
با طنینی خون آلود
در باد و ابر تکرار می‌شدند:
“جهان باید بوسه‌ای شود،
به شمار همه‌گونه‌ها”

در وزش نرم آفتاب سرسبز
که از گریبان تو یر می‌زد،
طلسم معجزه ترک می‌خورد
و ماقبل تاریخ به پایان می‌رسید.

 

پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/fuavsvpy