تارنگاشت عدالت – بایگانی دورۀ دوم

ع. سهند
١۶ مرداد ١٣۸۷

 

● در راستای حرکت به سمت «وحدت ایدئولوژیک» پیشنهاد می‌شود نویسنده محترم و گرانقدر، یک نسخه امضاء شده از ترجمه فارسی خود از کتاب ارزشمند «خیانت به سوسیالیسم» را در اختیار تک‌تک توده‌‌ای‌ها و چپ‌هایی که با ایشان در تماس و ارتباط هستند قرار دهند و از آن‌ها بطلبند چند بند درباره استنتاجات خود از این اثر مهم و کاربست آن برای برخورد با رویزونیسم برخی از چین‌ستایان توده‌ای‌، که از قضا خواهان «وحدت تشکیلاتی» نیز هستند بنویسند، و از هر طریق که صلاح دیدند منتشر کنند. («نکاتی پیرامون انتشار دیرهنگام و بیمورد یک نامه»، https://tinyurl.com/vt45428v)

● «تاريخ اهميتی ندارد. تجربه عملی يک کشور سوسياليستی به حساب نمی‌آيد. يگانه چيزی که مهم است اين است که سوسياليست‌ها يا کمونيست‌ها امروز چه می‌گويند. آن چه در اتحاد شوروی رخ داد آنجا بود و آن زمان، آن چه مطرح است اينجا است و اکنون. آن کمونيست‌های شوروی شلوغ کردند، ما فرق داريم و زيرک‌تريم. آن‌ها زيادی بوروکراتيک، غير دمکراتيک و تمرکزگرای افراطی بودند، اما ما اين همه را می‌دانستيم يا از اشتباهات آن‌ها آموختيم.» … کسانی که فکر می‌کنند توضيح ناکامی شوروی‌ها در برپايی نوع تازه‌ای از دمکراسی سوسياليستی همراه با نوع جديدی از اقتصاد مختلط قرار دارد نيز با مسأله مشکلی مواجهند.  حتا سخت‌گيرترين ماترياليست‌های تاريخی تصديق می‌کنند که مارکسيست – لنينيست‌ها آرمان‌هايی دارند و بر اين باورند که سوسياليسم به سوی آرمانشان، کمونيسم تحول خواهد يافت. اين آرمان، آرمانی است عمومی: جامعه‌ای که بر پايه اصل: ار هر کس به نسبت توانايی‌اش و به هر کس به ميزان نيارهايش اداره می‌شود؛ جامعه‌ای سرشار از نعمت‌هاست که در آن سهميه‌بندی غيرلازم خواهد بود و مردم با جايگزينی استثمار کار مزدوری و هر ج‌ومرج توليد خصوصی و بازار، با کنترل آگانه‌ای که به وسيله مالکيت مشترک و برنامه‌ريزی ممکن شده است تاريخ خود را می‌سازند؛ جامعه‌ای که در آن طبقات، توليد کالايی، و دولت همراه با تفاوت‌ها و تقسيم‌ها بين کار جسمی و کار ذهنی، و تفاوت شهر و روستا محو خواهد شد. به اين ترتيب، مارکسيست – لنينيست‌ها آرمانی دارند که با آن هدايت و تحولات سوسياليسم را عملی خواهند ساخت.

 

نقدی بر مقاله «سوسياليسم يعنی آزادی انسان» (١)

 

در روز ٣١ خرداد ١٣۸۷ در «تارنگاشت ١۰مهر» نوشته‌ای تحت عنوان «سوسياليسم يعنی آزادی انسان»۱ به امضای «سعيد کبيری» (فرهاد عاصمی) منتشر شد. مطلب مورد نظر از يک ديدگاه ايده‌آليستی و حقوق بشری به نقد تجربه اتحاد شوروی و «علل فرهنگی ـ ذهنی و عينی ـ تاريخی فروپاشی» آن پرداخته است. با توجه به اهميت موضوعات و مواضع مطرح شده در آن مقاله و امکان استفاده از آن‌ها در توجيه برخی موضع‌گيری‌ها پيرامون مسايل سازمانی و موضوعات سياسی، اقتصادی، اجتماعی روز ايران و جهان، در چند مقاله جداگانه جوانب مختلف مقاله منتشره در «تارنگاشت ١۰ مهر» را بررسی می‌کنيم.

در اينجا بعنوان مدخلی بر بحث، بخشی از «سخن پايانی» کتاب «خيانت به سوسياليسم»۲ که يکی از موجزترين و کامل‌ترين نقدهای موجود از نظريه «نبود دمکراسی و آزادی به عنوان علت اصلی فروپاشی اتحاد شوروی» است، نقل می‌شود.

***

توضيح و تفسير برای فروپاشی اتحاد شوروی بس فراوان است. آن‌ها همه گونه رنگ ايدئولوژيک و طيف هيجانی را بازتاب می‌دهند، آن‌ها طيف گسترده‌ای از نظرات وهمی تا کسل کننده، سرشار از شادی تا به شدت نوميد را در بر می‌گيرند. بسياری از آن‌ها در شکل‌گيری درک ما، که با همه آن‌ها فرق دارد، سهيم‌اند. اين نظريه‌ها، براساس موضوع اصلی، در شش مقوله جای می‌گيرند:

١- عيب‌های سوسياليسم
۲- اپوزيسيون توده‌ای
٣- عامل‌های خارجی
۴- ضد انقلاب ديوان‌سالاری
۵- نبود دمکراسی و تمرکز افراطی
۶- عامل گورباچف
آن چه در پی می‌آيد تفاوت‌های نظر ما را با اين نظريه‌ها توضيح خواهد داد.
….

نظريه پنجم بر اين باور است که اتحاد شوروی به سبب نبود دمکراسی و نظام اداریِ به شدت متمرکز فرو پاشيد. اين نظرات وجوه اشتراک زيادی با نظريه نقايص و کاستی‌های سوسياليسم دارد. تفاوت آن دو در اين است که آن‌ها که به کاستی‌های ذاتی سوسياليسم باور دارند فکر می‌کنند تمام نظام‌های سوسياليستی دارای چنين سرنوشت محتومی هستند، حال آن که نظريه‌پردازان «نبود دمکراسی» بر اين باورند که تنها سوسياليسم نوع شوروی محکوم به اين سرنوشت بود. برای اين نظريه‌پردازان، نبود نهادهای دمکراتيک و تمرکز افراطی اقتصاد از استالين، با استالين و لنين منشاء گرفته‌اند. اين نظر به طور وسيعی به وسيله سوسيال دمکرات‌ها و اورو کمونيست‌ها عنوان می‌شود. استفن کوهن، مورخ، و روی مدودف، نويسندۀ شوروی اين نظر را منعکس می‌کنند، و شماری از احزاب کمونيست معاصر نيز اين‌گونه می‌انديشند.

اين توضيح از جذابيتی سطحی برخوردار است و الزامی به هيچ‌گونه دفاع از سوسياليسم نمی‌بيند. با سرزنش کردن شوروی و فروپاشی آن به خاطر نبود دمکراسی و تمرکز افراطی به مکانيسم فاصله‌گيری روانی يا سياسی خدمت می‌کند. راهی است برای تأکيد بر اين که ايده‌آل سوسياليستی به رغم آن چه در اتحاد شوروی رخ داد ناب و بی‌عيب  است. اين توضيح می‌گويد: «تاريخ اهميتی ندارد. تجربه عملی يک کشور سوسياليستی به حساب نمی‌آيد. يگانه چيزی که مهم است اين است که سوسياليست‌ها يا کمونيست‌ها امروز چه می‌گويند. آن چه در اتحاد شوروی رخ داد آنجا بود و آن زمان، آن چه مطرح است اينجا است و اکنون. آن کمونيست‌های شوروی شلوغ کردند، ما فرق داريم و زيرک‌تريم. آن‌ها زيادی بوروکراتيک، غير دمکراتيک و تمرکزگرای افراطی بودند، اما ما اين همه را می‌دانستيم يا از اشتباهات آن‌ها آموختيم.»

اين نظر هر اندازه هم در خدمت کسانی باشد که می‌خواهند روی جزوه‌ای ديگر کار کنند، تظاهرات يا سخنرانی کنند، ترويج کتاب يا مصاحبه يا رساله داشته باشند، هنوز انتظار توضيحی از آن می‌رود. به محض آن که بکوشی عبارات پر طنيناش را در ارتباط با رخداد‌های واقعی به کارگيری، قدرت تبيين آن محو می‌شود. اين نظريه همان قدر که عاری از دقت است همانگونه از ارايه دليل يا رد طفره می‌رود. اين گفته که اتحاد شوروی به علت فقدان دمکراسی و تمرکز افراطی فرو پاشيد می‌تواند به معنای يکی از اين دو باشد. يا فروپاشی به اين سبب روی داد که اتحاد شوروری فاقد اشکال سياسی و اقتصادی و رويه‌های آشنا در کشورهايی بود که به صورت سوسيال دمکراتيک اداراه می‌شوند، کشورهايی چون سوئد (يعنی يک ليبرال دمکراسی و يک اقتصاد مختلط) يا به اين سبب رخ داد که اتحاد شوروی نتوانست نوع جديدی از دمکراسی سوسياليستی و اقتصاد مختلط را که تاکنون در هيچ نقطه دنيا شناخته نيست به وجود آورد. هر دو نظر نمی‌توانند توضيحاتی تاريخی به حساب آيند، زيرا آن‌ها بر ساختارهای ايده‌آليستی استوارند که می‌کوشند تاريخ را با ميزان انطباقش با يک ايده‌آل توضيح دهند. گرچه هگل اين تفکر را متجانس يافته است، اما مورخان مدرن، مارکسيست يا غير آن، باور دارند که توضيح‌ها بايد با جزييات و تضادهای تاريخ، با منطق درونی رخداد‌ها همسانی داشته باشند. اين منطق از فهم تاريخ به وسيله ارزيابی آن در برابر يک معيار بيرونی جلوگيری می‌کند.

افزون بر اين، آن‌ها که فکر می‌کنند اتحاد شوروی از اين رو فرو پاشيد که نتوانست سوسيال دمکراسی اروپايی را دنبال کند دارای مشکل ديگری نيز هستند. روشن است که گورباچف، پس از رسيدن به نقطه معينی، با ايده‌آل‌های اين نظريه‌پردازان سهيم شد و کوشيد اتحاد شوروی را به سوی نوعی ليبرال دمکراسی همراه با اقتصاد مختلط هدايت کند. اما اين حرکت‌ها به چنان ذوب سياسی و اقتصادی‌ای منجر شدند که هنوز بر آن فايق نيامده‌اند و اين نوعی سرآسيمگی است که هيچ يک از نظريه‌پردازان نبود دمکراسی قادر به ارايه توضيحی نبوده‌اند.

کسانی که فکر می‌کنند توضيح ناکامی شوروی‌ها در برپايی نوع تازه‌ای از دمکراسی سوسياليستی همراه با نوع جديدی از اقتصاد مختلط قرار دارد نيز با مسأله مشکلی مواجهند. نخست، مصالحه‌ای با اين نقطه نظر در ترتيب زمانی است. حتا سخت‌گيرترين ماترياليست‌های تاريخی تصديق می‌کنند که مارکسيست – لنينيست‌ها آرمان‌هايی دارند و بر اين باورند که سوسياليسم به سوی آرمانشان، کمونيسم تحول خواهد يافت. اين آرمان، آرمانی است عمومی: جامعه‌ای که بر پايه اصل: ار هر کس به نسبت توانايی‌اش و به هر کس به ميزان نيارهايش اداره می‌شود؛ جامعه‌ای سرشار از نعمت‌هاست که در آن سهميه‌بندی غيرلازم خواهد بود و مردم با جايگزينی استثمار کار مزدوری و هر ج‌ومرج توليد خصوصی و بازار، با کنترل آگانه‌ای که به وسيلۀ مالکيت مشترک و برنامه‌ريزی ممکن شده است تاريخ خود را می‌سازند؛ جامعه‌ای که در آن طبقات، توليد کالايی، و دولت همراه با تفاوت‌ها و تقسيم‌ها بين کار جسمی و کار ذهنی، و تفاوت شهر و روستا محو خواهد شد. به اين ترتيب، مارکسيست – لنينيست‌ها آرمانی دارند که با آن هدايت و تحولات سوسياليسم را عملی خواهند ساخت. و تازه، اين نظر که ناکامی در رسيدن به يک آرمان سبب فروپاشی يک جامعه سوسياليستی خواهد شد موضوع به کلی ديگری است. اين، آن چيزی نيست که نظريه‌پردازان نبود دمکراسی می‌گويند و از اين رو است که ايده‌آليسم آن‌ها از يک توضيح تاريخی قابل اعتماد فاصله می‌گيرد.

افزون براين نکته، نظريه‌پردازان نبود دمکراسی، تاريخ واقعی ليبرال دمکراسی و دمکراسی سوسياليستی را ناديده می‌گيرند. مفهوم و ارزش‌گذاری دمکراسی در گذر زمان تغيير يافته است، و نه کاپيتاليسم نه ليبراليسم می‌توانند ادعاهايی انحصاری نسبت به آن داشته باشند. تا نيمه دوم قرن نوزدهم، دمکراسی به معنای حکومت طبقات فرودست يا ستمکشان بود، و تقريباً تمام متفکران سياسی از ارسطو تا بنيان‌گذاران ايالات متحده مخالف دمکراسی بودند. از همه مهم‌تر، ليبراليسم به گزينش و رقابت ارزش می‌نهد – گزينش و رقابت بين احراب و در عرصه سياسی و بين کالاها در بازار. دمکراسی به تدريج به ايالات متحده و ديگر جمهوری‌های ليبرال آمد و پس از آن نه همچون حکومت به وسيله طبقات فرودست آن‌گونه که گفته شد، بلکه به صورت شرکت طبقات فرودست در انتخابات، مانند گسترش حق رأی نخست به مردان بدون دارايی، و سپس به بردگان سابق، زنان و جوانان.

از نظر تاريخی، سوسياليسم نسبت به دمکراسی داعيه‌ای نيرومندتر از ليبراليسم دارد. در حالی که ليبراليسم تنها به تدريج دمکراسی را به عنوان يک ارزش پذيرفت، سوسياليسم از همان آغاز مفهوم کلاسيک آن، حکومت طبقات فرودست را در بر گرفت. مارکس در مانيفست کمونيست در ۱۸۴۸ گفت: «نخستين گام در انقلاب طبقه کارگر، فرارويی پرولتاريا به جايگاه طبقه حاکم، به منظور پيروزی در پيکار برای دمکراسی است.» در حالی که ليبرال دمکراسی گزينش را تحسين می‌کرد، دمکراسی سوسياليستی برابری، به مفهوم لغو ارجحيت، تسلط، و استثمار طبقه سرمايه‌دار را ارزش می‌نهاد. درست همان‌گونه که ليبراليسم اشکال دمکراسی را تجربه می‌کرد، سوسياليسم مکانيسم‌های دمکراتيک را متحول می‌ساخت. لنين استدلال می‌کرد که کارگران به طور خلق‌الساعه و خودبه‌خود انديشه‌های سوسياليستی و سازمان‌های انقلابی را به وجود نمی‌آورند، در نتيجه حزب پيشاهنگ می‌بايد انقلاب سوسياليستی را رهبری کند. اما، حکومت حزب پيشاهنگ همان حکومت به وسيله خود کارگران و دهقانان نيست. در گذر زمان، سوسياليسم ناچار بود راه‌های افزايش مشارکت و کنترل به وسيله کارگران و دهقانان، از جمله گسترش عضويت در حزب کمونيست و توسعه شوراها، اتحاديه‌ها و ديگر سازمان‌های توده‌ای را متحول سازد.

هر چند روند تحول دمکراسی به دور از کمال بود، اتحاد شوروی نهادهای سياسی گوناگونی را ايجاد کرده بود و طرح‌های عملی چندی را برای فراهم آوردن مشارکت عمومی به کار گرفته بود و کشورهای سوسياليستی بعدی نوآوری‌های شوروی را پذيرا شدند و خود را با آن‌ها وفق دادند. شوروی اقدامات متنوعی، شامل به کارگيری مطبوعات به عنوان مرجع رسيدگی به شکايت‌های مردم از سازمان‌های دولتی و منبع اخبار، برخوردار کردن اتحاديه‌ها از اختيارات لازم برای حقوق کارگران، معيارهای توليد، حق استفاده از موجودی صندوق‌های اجتماعی، و تشکيل شوراها، کميته‌های توليد، انجمن‌های محلی، کميته‌های اداره کنندۀ مجتمع‌های مسکونی، و ديگر نهادهای حکومتی و حزبی را تجربه کرد. گرچه بسياری از اين نهادها در جريان سال‌های دشوار جنگ دوم جهانی کم‌توان شدند، در دهه ۱۹۵۰ تجديد حيات يافتند و شمار بيش‌تر و بيش‌تری از زحمتکشان را در بر گرفتند. حتا در سال‌های زمامداری برژنف مشارکت توده‌ها در حکومت نشانه‌های بسياری از سرزندگی نشان می‌داد. گروهی از نويسندگان شوروی در نوشته‌های ۱۹۷۸ خود، زمانی که جمعيت اتحاد شوروی بالغ بر ۲۶۰ميليون نفر بود ارقام زير را در بارۀ فعاليت‌های سياسی در شوروی ارايه دادند: ۱۶٫۵ ميليون کمونيست، ۱۲۱ميليون نفر عضو اتحاديه‌های کارگری، نزديک به ٣۸ ميليون کمونيست‌های جوان، بيش از ۲ ميليون نماينده، ٣۵ ميليون نفر که در شوراهای نمايندگان خلق با نمايندگان کار می‌کردند، ۹٫۵ ميليون اعضای نهادهای کنترل خلقی، و  ۵٫۵ ميليون اعضای کنفرانس‌های توليدی بنگاه‌های صنعتی. البته شرکت در يک شورای سوسياليستی، درست نظير شرکت در يک انتخابات بورژوايی، به هيچ‌وجه دليل قانع‌کننده‌ای بر کنترل و نظارت مردمی نبود، اما، با اين حال، هر چند به طور ناقص، معرف تلاش برای نوعی دمکراسی سوسياليستی است.

اگر دمکراسی در پاره‌ای عرصه‌ها، در حال توسعه يافتن بود، در ديگر عرصه‌ها با مشکلاتی دست به گريبان بود. فروشگاه‌های مخصوص حزب و امتيازات، هر اندازه مختصر و محدود، همراه با رشد برخی بهره‌برداران ثروتمند اقتصاد ثانوی برابری سوسياليستی را به تمسخر می‌گرفتند. اقتدار اوليه حزب در بهترين حالت اثر ارگان مشورتی شوراها و در بدترين حالت نقش تأييد کننده را داشت. اقتصاد ثانوی برخی را در حزب و حکومت فاسد کرده بود. نکته اينجاست که دمکراسی سوسياليستی برخوردار از نقاط قوت و نيز نقاط ضعف بود. پيچيدگی وضع موجود عموماً به وسيله کسانی که نبود دمکراسی را عامل سقوط سوسياليسم شوروی می‌دانند شناخته نشده است. البته اين که جامعه‌ای که نه در اثر تعرض خارجی و بحران اقتصادی، و نه در نتيجه نارضايی مردمی از پا درآمده باشد پارادوکس قابل توجهی است. اکنون به اين پارادوکس، نکته عجيب ديگری بايد افزوده شود: اين جامعه به رغم سازمان‌های سياسی پرشماری که ميليون‌ها نفر در آن شرکت داشتند از پای درآمد.

اين انديشه که تمرکز نقش محوری در امر فروپاشی داشته است درست به همان ميزان نبود دمکراسی مسأله‌آفرين است. اتحاد شوروی نخستين کشور در طول تاريخ بود که کوشيد اقتصادش را در چارچوب بنگاه‌های دولتی (همراه با عناصری از بنگاه‌های غيردولتی) و برنامه‌ريزی متمرکز دولتی (به اضافه بازارهايی محدود) سامان دهد. تنها يک حکومت مرکزی مقتدر با يک اقتصاد برنامه‌ريزی شده می‌توانست به آماج‌های سوسياليسم: اجتماعی کردن مالکيت، محافظت از انقلاب در برابر خطر دشمنان درونی و بيرونی، دستيابی سريع به برق‌رسانی و صنعتی کردن، ارتقاء آموزش، سلامتی، مسکن برای همه، و توسعه عقب‌مانده‌ترين و محروم‌ترين مناطق کشور دست يابد. هيچ‌گونه نسخه و برنامه کار از پيش فراهم شده‌ای، و هيچ تضمينی برای عملی شدن اين همه در دست نبود. سراسر تاريخ اتحاد شوروی شامل تجربه کردن دايمی انواع گوناگون مکانيسم‌های برنامه‌ريزی، سياست‌های متفاوت در باره قيمت‌ها، دستمزدها، و سرمايه‌گذاری، و درجه تمرکزگرايی و دوری از آن در متن مالکيت دولتی و برنامه‌ريزی بود. اين گفته که شوروی‌ها در ارتباط با برنامه‌ريزی مرکزی به طور دايم با مشکلاتی رو در رو بوده اند مسلماً حقيقت دارد. آن‌ها به کرات کوشيدند نقش شايسته‌ای برای تصميم‌سازی غيرمتمرکز در متن اقتصاد با برنامه‌ريزی مرکزی را بيابند. با اين همه، اين گفته که مشکل به سادگی خود تمرکز بود شبيه آن است که گفته شود مشکل سوسيالسم همان سوسياليسم است. اتفاقاً، درست با اتخاذ يک چنين موضعی است که گورباچف کارش را به پايان برد، آن‌گاه که برنامه‌ريزی را به سرعت به کناری نهاد و درها را به روی بنگاه‌های خصوصی باز کرد. به سخن ديگر، اين گفته که تمرکزگرايی موجب مشکلات بوده است حقيقتی است روشن، اما اين که خود تمرکزگرايی يک مشکل است به رد و انکار سوسياليسم منجر می‌شود.

طرفداران نظريه نبود دمکراسی معتقدند يک کارت برنده در دست دارند. چنانچه اتحاد شوروی از يک دمکراسی سوسياليستی سرزنده برخوردار می‌بود که به واقع آرزو و منافع طبقه کارگر را بيان می‌داشت، و اگر حزب کمونيست به واقع معرف پيشاهنگ طبقه کارگر می‌بود، آن‌گاه کارگران، از جمله خود کمونيست‌ها، در برابر سرنگونی حزب کمونيست، بی‌خاصيت کردن سوسياليسم، و بازگشت سرمايه‌داری مقاومت می‌کردند. به موجب اين نظر، از آنجا که نه طبقه کارگر، نه کمونيست‌ها مقاومت کردند، چيزی در دمکراسی شوروی غايب بوده است. تاريخ واقعی فروپاشی شوروی از اين دام منطقی مبراست. همان‌گونه که در بخش ۶ نشان داديم، مقاومت طبقه کارگر به واقع اتفاق افتاد. اين که چرا اين مقاومت به آن اندازه بزرگ و گسترده نبود تا فرود سوسياليسم را متوقف کند، البته، معمای بزرگی است. با اين همه نظريه نبود دمکراسی تا حدودی، در عمل، حقيقت معما را دست‌کم گرفته است. آن‌گاه که يک اقليت کوچک ثروت همگانی را به دارايی خصوصی خويش تبديل کرد، بقيه جمعيت را فقير ساخت، و برای نخستين بار جامعه‌ای را به پيش مدرنيته کشاند، اکثريت بزرگی از مردم اين جامعه صنعتی پيشرفته منفعلانه تسليم شدند. تن دادن مردم به سياست‌هايی که به نحو بارزی به سودشان نيست پديده‌ای عميقاً آزاردهنده است، پديده‌ای شناخته شده در کشورهای کاپيتاليستی و بسيار عادی‌تر از آنچه دوست داريم تصور کنيم. اين که سوسياليسم شوروی شهروندانی به بار نياورد که قادر به گذر از نوعی سکون، بی‌خبری عمدی، و رفتارهای همواره سوداگرانه‌ای باشند که اغلب مردم را در اکثر مواقع از جنبش باز می‌دارند ممکن است نوميد کننده باشند، اما نبايد ما را حيرت‌زده کند. اين حالت همان اندازه اعلام جرمی به ضد ليبرال دمکراسی است که به ضد دمکراسی سوسياليستی.

افزون بر اين، نهادن مسؤوليت حالت انفعالی مردم شوروی به دوش نهادهای سياسی سوسياليستی مشکل ديگری را پيش می‌آورد. بسياری از اشکال سياسی سنتی شوروی – روزنامه‌ها، شوراها، و خود حزب کمونيست – پس از ۱۹۸۵ تحليل رفتند. از اين رو، در حالی که اکثريت مردم شوروی هم‌چنان نسبت به خصوصی‌سازی مالکيت و دارايی‌ها، حدف کنترل‌های قيمت، تجزيه و تکه پاره شدن اتحاد شوروی مخالف باقی ماندند، اشکال سنتی شيوه‌های بيان نظرات سياسی در کار دود شدن و محو شدن بودند. به علاوه، نهادهای تازه‌ای چون کنکرۀ نمايندگان خلق ناکارآمدی خود را در اعمال چنان خواست‌های همگانی به اثبات رساند. در صدر روند، همه گونه تضعيف نهادهای سنتی و بازسازی کاپيتاليسم به وسيله گورباچف و ديگر رهبران کمونيست در لوای اين اطمينان به پيش برده می‌شد که گويا در کار بازگشت به لنين هستند و به سوی سوسياليسم بهتری پيش می‌روند.

به ديگر سخن، احتمال دارد که بخشی از انفعال کارگران از اين رو بود که درست در زمانی که گورباچف و ديگر رهبران کمونيست سرگرم فرسايش استانداردها و زندگی مردم، امنيت اقتصادی، و خود سوسياليسم بودند، به کارگران وعدۀ يک سوسياليسم بهتر می‌دادند و آن‌ها را از همان نهادهايی که پيش از آن از راه آن‌ها نظراتشان را ابراز می‌داشتند، محروم می‌ساختند.

پی نويس‌ها:
۱- «سوسياليسم يعنی آزادی انسان»:  http://10mehr.org/wordpress/?p=344
۲- راجر کِيران – توماس کنی، خيانت به سوسياليسم: پس پرده فروپاشی اتحاد شوروی، ترجمه محمد علی عمويی، نشر اشاره، تهران، چاپ دوم، ۱٣۸۵، صفحات ۴۲۴و ۴٣۶ تا ۴۴۶.

پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/2s3aearu