چون شابع بود که آمریکا می‌خواهد شاه را وادار به استعفا کند و پسرش را به جای او بنشاند، مردم شعرها و شعارهایی را می‌خوانند و به دیوارها می‌نویسند. از جمله:
ولیعهد سلطنتت محاله،
سگ زرد، برادر شغاله!
اتل متل توتوله
نه سگ می‌خوایم، نه توله!

تارنگاشت عدالت – بایگانی دورۀ دوم

منبع: دنيا، نشريه سياسی و تئوريک کميته مرکزی حزب تودۀ ايران، سال اول، دورۀ چهارم، شماره ‏‏۵، دی‌ماه ۱۳۵۸، صفحات ۱۳۱-۱۳۸
ف. تنکابنی
گزینش و تایپ: ع. سهند

نيروی ايمان، نيروی طنز
(سيری در حادثه‌های کوچک ولی با معنای بزرگ)

 

انقلاب ايران، از هر نظر که بنگريم، انقلابی است بی‌سابقه، منحصر به‌فرد، و با ويژگی‌های خاص خود.
طنز و تمسخر، که مردم، در طول تاريخ خود همواره آن را چون سلاحی در برابر زورگويی و ستم‌گری و خفقان، به کار گرفته اند، در انقلاب آشکارا چهره نمود و پا‌به‌پای نيروی ايمان مردم پيش آمد.

مردم، جبروت سلطنت پهلوی، ادعاهای توخالی «قدرت نظامی و سياسی» (يا به تعبير خودمانی «گنده‌گويی»های شاه)، نيروی جهنمی ساواک، و پليس و ارتش رژيم را به مسخره گرفتند. مردم با دست خالی، مشت‌های گره کرده و سينه‌های باز به پيشواز گلوله‌های سربی رفتند و «توپ و تانک و مسلسل» را، مرگ را، تمسخر کردند.

شهيدان، در حالی‌که دشمن را تحقير و تمسخر می‌کردند، خنده بر لب، شهادت را پذيرا شدند.

مردم ابتدا دشمن را در جنگ روانی شکست دادند و از نظر اخلاقی ذليل و زبون کردند و آنگاه بر او پيروز شدند.
دربارۀ ويژگی‌های انقلاب، رخدادهای آن و قهرمانی‌های شگفت‌انگيز انقلابيون سخن بسيار گفته شده و باز هم گفته خواهد شد. اما من، در اين طرح‌ها و تصويرهای کوچک و پراکنده، که از يادداشت‌های روزانه‌ام استخراج شده، کوشيده ام بخشی از نيروی طنز و تمسخر مردم را در رو‌يارويی و ستيزه با دشمن نشان دهم. و نيز اين را که چگونه دشمن در اوج خشم و عجز خود به کارهای ابلهانه دست می‌زد و خود را بيش‌تر رسوا و مسخره می‌کرد.

۱۱ آذر ۱۳۵۷
… امروز یکی از بچه‌های اعتصابی رادیو تلویزیون را دیدم و او ماجرای چند شب پیش آنجا را تعریف کرد:
در رادیو تلویزیون، از هنگام روی کار آمدن دولت نظامی، اعتصاب است. قسمت «تولید» به کلی خوابیده، چند روز پیش کوشیدند قسمت «پخش» را هم بخوابانند.

تصمیم گرفته شد آنجا نمانند تا دولت نتواند به زور مسلسل وادارشان کند که برنامه اجرا کنند. همه می‌روند. ساعت پنج که قرار بود برنامه شروع شود، شروع نمی‌شود. مدیران سراسیمه خود را به تلویزیون می‌رسانند. آن شب دوازده مدیر آنجا گرد می‌آیند. ارتش هم قبلاً رسیده و چند نفری را شکار کرده بود. آن‌ها یک‌صدا می‌گویند ما کار نمی‌کنیم، می‌خواهید بکشید؟ بسیار خوب، بکشید.»

چند ترسوی خودفروخته که قبلاً هم کار می‌کردند، می‌آیند برای کار. برنامه خیلی دیر و ناقص آغاز می‌شود. هر دو کانال را یکی می‌کنند. حتا شنیدم که یک ارتشی را می‌آورند، موهای کوتاهش را با هزار زحمت «پوش» می‌دهند که بلند جلوه کند و آن وقت می‌فرستندنش جلو دوربین!

در این روزها، پلیس که زیر فشار شدید عصبی است، به قول خود می‌خواهد بر سر مردم تلافی درآورد…
نزدیک جایگاه فروش نفت و بنزین که مردم برای خرید نفت صف بسته بودند، افسری به تمسخر می‌گوید: «بروید از خمینی نفت بگیرید!» زن‌های چادری می‌گویند: «اگر نفت دست خمینی بود که دیگر این بساط نبود. چون دست ارباب بی‌عرضه توست، این افتضاح راه افتاده!» و چادرها را به کمر می‌بندند و به افسر هجوم می‌برند که او را بزنند، به طوری که ناچار به فرار می‌شود.

از این ماجراها فراوان است، اما شنیدنی‌تر از همه این ماجرا است:
در خیابان سی متری نارمک، دو اتومبیل که با یکدیگر تصادف کرده بودند، ایستاده بودند و رانندگان‌شان منتظر بودند که افسر بیاید و نظر بدهد تا بروند خسارت خود را از بیمه بگیرند. افسر که می‌آید، می‌گوید: «بروید خسارت را از خمینی بگیرید!»

با شنیدن این حرف، راننده‌ای که خسارت زده بود، دسته چک خود را بیرون می‌آورد و یک چک ده هزار تومانی می‌نویسد و به دیگری می‌دهد. (خسارت به هزار تومان هم نمی‌رسید.) آن‌که خسارت دیده بود، چک را می‌گیرد، فندک خود را بیرون می آورد و می‌گوید «به‌سلامتی خمینی!» و چک را آتش می‌زند.

مردمی که جمع شده بودند، با دیدن این منظره، آن دو را سردست بلند می‌کنند و در حالی که شعار می‌دادند:
«درود بر خمینی، مرگ بر شاه» به راه می‌افتند.

به این ترتیب، تصادف اتومبیل به تظاهرات سیاسی بدل می‌گردد، و جناب افسر شاه‌پرست خیط می‌شود.
امشب تظاهرات بعد از ساعت منع عبور‌و‌مرور، بیش‌تر و گسترده‌تر از شب گذشته بود…

صدای تیر که بلند می‌شد، مردم یک‌صدا می‌خواندند: «توپ، تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد!» و صدای فرمانده سرباران بلند می‌شد که: «خفه شو!» قزاق قلدر کله‌پوک! که می‌بیند مسلسلش بی‌اثر است، خیال می‌کند صدایش اثری خواهد داشت!

۱۵ آذر ۱۳۵۷
دوستی ماجرای شب‌ها در محله‌شان را تعریف می‌کرد.
چند شب پیش میان ارتشی‌ها که در خیایان بودند و مردم که بر بام‌ها بودند، گفت‌و‌گوی بامزه‌ای درمی‌گیرد. مردم خوانده بودند: «برادر ارتشی چرا برادرکشی؟» افسری خطاب به آن‌ها گفته بود: «مگر من برادر ارتشی شما نیستم؟» مردم پاسخ داده بودند: «چرا.» گفته بود: «این برادر ارتشی از شما خواهش می‌کند بروید بخوابید.» مردم هم گفته بودند: «مردم از برادران ارتشی خواهش می‌کنند که آن‌ها اول بروند بخوابند!»

سربازی فریاد کشیده بود: «ایست!» ناشناسی پاسخ داده بود: «کسی خونه نیست، همه رو پشت بامند!»

۱۹ آذر ۱۳۵۷ (تاسوعا)
… نزدیک دروازه شمیران رسیده بودیم که گفتند: بنشینید. نشستیم. از دو طرف، جمعیت و پرچم و شعار بود که دیده می‌شد. عده‌ای هنوز در پیاده‌روها حرکت می‌کردند که مأموران انتظامات گاه با خواهش و تمنا و گاه با پرخاش و تندی، آن‌ها را وادار به نشستن می‌کردند و گاهی هم حریف نمی‌شدند و آن‌ها به حرکت خود ادامه می‌دادند.

مردی به جوانی که نمی‌نشست و می‌گفت: «می‌خواهم ببینم سر صف کجاست و چه خبر است.» پاسخ داد: «سر صف کجاست!؟ خوب، معلوم است، سر صف کرج است و انتهایش تهران پارس!»

۲۰ آذر ۱۳۵۷ (عاشورا)
… یک بار دیدم جوانی از در سالن ورزش دانشگاه بالا رفت و خود را به دیوار سنگی آن که میان در و سالن سینما کاپری واقع است و هره‌ای در زیر دارد، رساند و با رنگ سیاه، درشت نوشت: مرگ بر شاه! اما به دندانه‌های «شاه» که رسید، رنگ تمام شد. از پايین به او رنگ سرخ دادند و او با خیال راحت، در حالی که مردم برایش حسابی ابراز احساسات می‌کردند و حتا گاه کف می‌زدند، ابتدا «مرگ بر شاه» را با رنگ سرخ کامل کرد و سپس این شعارها را نوشت: مرگ بر شاه، بزرگ ارتشتاران ارتش مزدور و ننگ بر رضاخان خائن. مرگ بر شاه، سگ زنجیری امپریالیسم آمریکا. بار دیگر رنگ تمام شد و فرصت نکرد سرکش «ک» آمریکا را بگذارد.

… همین‌که هلی‌کوپتری در آسمان، بر فراز سرجمعیت ظاهر می‌شد، مشت‌ها همگی بالا می‌رفت و مردم بسیار بلندتر از پیش، فریاد می‌زدند:
مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه!

یک بار که هلی‌کوپترها تأخیر کردند و مدتی پیدایشان نشد، جوانی به دوستش گفت: «یک هلی‌کوپتر هم پیدا نمی‌شود که چند تا مرگ بر شاه بگوییم دل‌مان خنک شود!»

… جمعیت که به «شهیاد» می‌رسید، متفرق نمی‌شد، دور می‌زد و همان مسیر را باز می‌گشت… گروه‌هایی از جوانان که باز می‌گشتند، دم گرفته بودند و دسته جمعی می‌خواندند:
ازهاری بیچاره!
این مردمم نواره؟
نوار که پا نداره!
ازهاری، دوربینت کو؟
چشمای کوربینت کو؟
ای خر چار ستاره!
بازم بگو نواره!
نوار که پا نداره!

لابد می‌دانيد که ازهاری در نطق «مشهورش» در مجلس سنا چه گفته بود که این جواب را از مردم دریافت کرده بود.

… دیرور و امروز، علاوه بر شعارنویسی، دو چیز دیگر هم به چشم می‌خورد که می‌توانم آن‌ها را تصویرنگاری و خبرنویسی بنامم.

تصویرهای امام خمینی، و دکتر شریعتی به اندازه‌های کوچک و بزرگ را که روی ورقه‌های فلزی کنده شده بود، به دیوار می‌گذاشتند و روی آن رنگ می‌پاشیدند، تصویر به دیوار نقش می‌بست. هم‌چنین تصویرهایی دیدم از شاه که به همین ترتیب بر دیوار نقش کرده بودند، منتها سر شاه با تنه سگ!

جمعیت که می‌رسید و تصویر شاه را می‌دید، داد می‌زد «چخه، چخه!» و شنیدم که یکی می‌گفت صد رحمت به شرف سگ که دوبار می‌گویی چخه، می‌رود و دور می‌شود، این مردک میلیون‌ها نفر می‌گویند «چخه» باز از رو نمی‌رود!»

خبرنویسی هم این بود که اخبار گوناگون را روی دیوارها، به باجه‌های تلفن و به سایبان‌های فلزی ایستگاه‌های اتوبوس می‌نوشتند، گاه جدی و گاه به طنز و شوخی.

… یک جا نوشته بودند: مرگ موهبتی است الهی که از جانب ملت به شاه تفویض می‌گردد!

هر جا شعاری نوشته بودند و مأموران روی آن رنگ مالیده و محوش کرده بودند، مردم زیرش نوشته بودند:
ننگ با رنگ پاک نمی‌شود.

شعارهایی هم علیه تقی روحانی «این سخنگوی استعمار» نوشته بوند. به دوستان گفتم: «تقی روحانی هم عاقبت به هر جان کندنی بود، توانست خود را به زباله‌دانی تاریخ پرتاب کند!» با مزه این‌که چند جا نشانی خانه او را نوشته بودند که مردم بروند حسابش را برسند!

جایی دیگر به دیوار نوشته بودند: آخرین اعلامیه فرمانداری نظامی: اجتماع بیش از ۴ میلیون نفر ممنوع است!

… جوانی ما را سوار اتوموبیلش کرد و به خانه آورد. در جاهای شلوغ، جوانان راه را می‌گشودند و اتومبیل‌ها را راهنمایی می‌کردند. راننده گفت: «این‌ها پلیس‌های خمینی اند!» گفتم : «بله. به جای جریمه صدتومانی هم یادت می‌دهند که صدبار بگویی یا بنویسی: مرگ بر شاه!»

۳۰ آذر ۱۳۵۷
کارکنان برق که در حال اعتصابند، اعلام کرده اند که به خاطر مردم، برق خانه‌ها و خیابان‌ها را قطع نمی‌کنند. منتها مدتی است که هر شب، حدود ساعت هشت‌و‌نیم، که برنامه اخبار تلویزیون و پس از آن برنامه‌های فرمایشی اعصاب خوردکن شروع می‌شود، برق سراسر تهران را خاموش می‌کنند. و یکی دو ساعت بعد، باز روشن می‌کنند. مردم هم از این موضوع نه تنها ناراضی نیستند که از این دهن کجی به دستگاه، کلی هم خوشحالند.

امروز بعد از ظهر رادیو اعلام کرد که چون امشب شب یلدا است و جشن است و از این حرف‌ها… تلویزیون تا نیمه‌شب برنامه ویژه دارد!
گفتم: «آره ارواح اعلیحضرتت! بچه‌های برق گذاشتند که تو در این عزای ملی جشن بگیری!» امشب برق زودتر از هر شب خاموش شد!

۲ دی ۱۳۵۷
امروز دبیرستان‌ها باز شدند و همان‌طور که همه حدس می‌زدند، بی‌درنگ تظاهرات شروع شد. گذشته از دبیرستان‌ها، دبستان‌ها و مدرسه‌های راهنمایی هم در حال اعتصاب و تظاهرات [اند]. آموزگاری تعریف می‌کرد که در مدرسه‌شان، بچه‌ها در کلاس‌ها سرها را روی میز گذاشته بودند و «مرگ بر شاه» می‌گفتند.

مدیر گفته بود: «شماها چه می‌فهمید این چیزها چیست!» یکی از بچه‌ها پاسخ داده بود: «آن‌موقع که ما را می‌بردند جاوید شاه بگوییم، می‌فهمیدیم، حالا نمی‌فهمیم!؟»

بچه‌های کودکستانی و دبستانی این شعر را می‌خوانند:
پفک نمکی شوره
ما شاه نمی‌خوایم زورهِ!؟

۴ دی ۱۳۵۷
… امروز گروهی از دانش‌آموزان به اداره آموزش و پرورش تهران رفته بودند تا متحصن شوند و ناچار اداره را تعطیل کردند و کارمندان زودتر به خانه آمدند.

با مزه این‌که سراسر بدنه اتوبوس سرویس اداره با شعارهای مرگ بر شاه، درود بر خسرو روزبه، درود به خسرو گلسرخی- که دانش‌آموزان نوشته بودند، پوشیده شده بود و اتوبوس با همین وضع در خیابان‌ها حرکت می‌کرد، و هر که آن را می‌دید- حتا افسران و سربازان لبخند تأیید می‌زد.

۷ دی ۱۳۵۷
صبح با یکی دو تن از دوستان به بهشت‌زهرا رفتم. راه شلوغ بود، اما به هر حال به آنجا رسیدیم. از پلیس و سرباز خبری نبود. قیامتی بود. اجساد کشته‌شدگان دیرور را می‌آورند. یکی می‌رفت داخل غسال‌خانه و با دوربین پولاروید عکس می‌گرفت، عکس‌ها را به مقوایی می‌چسباندند و می‌گرداندند و به مردم نشان می‌دادند.
به جای صدای «لا اله الا الله» فریاد «مرگ بر شاه» شنیده می‌شد. هر جنازه‌ای را که به دوش می‌گرفتند و برای به خاک سپردن می‌بردند، جمعیت فریاد می‌زد: این سند جنایت پهلوی است. یا می‌خواندند: «ولیعهدت بمیرد پیش چشمت- چرا کشتی جوانان وطن را؟

یا این شعار:
وای به روزی که مسلح شویم!

زنی با چشم گریان، با خشم و خروش فریاد می‌زد: «پس کی؟ پس کی مسلح می‌شوید؟»

از لحظه‌ای که ما رسیدیم، نزدیک به پانزده جسد را آوردند. پرسیدیم: «همه مال دیروز است؟» گفتند: «دیروز چیست، کشته‌شدگان امروز صبح، در خیابان کریمخان و خیایان‌های دیگر.»

آن‌ها را که به مرگ طبیعی مرده اند، تنها چند نفری با صدای «لا اله الا الله» تشییع می‌کنند و آرام در گوشه‌ای به خاک می‌سپارند. گویی هم آن مرحوم درگذشته و هم بستگانش شرمسارند که چرا شهید نشده است!

اینجا و آنجا کتاب‌ها و نوارهای آیت‌الله خمینی و دکتر شریعتی و دفاععیات مهدی رضایی و نوارهای دیگر را می‌فروشند.

چون مردم از صبح می‌آیند و تا عصر می‌مانند، گروهی برای آنان نان، نان شیرمال، خرما، حلوا و خوردنی‌های دیگر می‌آورند و البته به جای تقاضای فاتحه، طلب شعار «مرگ بر شاه» می‌کنند و می‌گویند که همان اندازه ثواب دارد.

بهشت‌زهرا به محل مبادله خبر تبدیل شده است. اخبار را روی کاغذها و مقواهای ریز و درشت می‌نویسند و به درودیوار و درخت و تیرچراغ و شیشه اتومبیل‌ها می‌زنند. همین‌طور اعلامیه‌ها را یا می‌چسبانند یا پخش می‌کنند. از جمله این اعلامیه که مفادش اگر عملی شود، ابتکار خوبی است:

ملت غیور ایران!
جمعه ۸/۱۰/۵۷ ساعت ١٢ ظهر هم‌زمان با اذان، شعارها و پلاکاردها و عکس‌هایی را با بادکنک گازی به هوا پرتاب کنید و در همان جا که هستید، شعار «الله اکبر» سر دهید.
همبستگی شما مشت گره کرده بر دهان اجنبی است.

یکی از شعارها این بود: تسلیم، سازش، هرگز!

جلو غسال‌خانه، مردی سخنرانی می‌کرد و می‌گفت: «جوانان! چرا اینجا می‌آیید؟ بروید و مبارزه کنید! اینجا گورستان است. پیرمردان و پیرزنان باید اینجا بیایند. شما جوانید. به فرض آمدید اینجا و گفتید: مرگ بر شاه، چه نتیجه‌ای دارد؟ بروید و مبارزه کنید!

در خیاباتی که به غسال‌خانه می‌رسد، جمعیتی جمع بود. جوان کم سن و سالی بالا رفته بود و با لحنی ساده، اما پرحرارت، می‌گفت: «برادرا! خواهرا! تو صف نفت نایستید! همین امروز پنج نفر را در نارمک تو صف نفت کشته اند. ما دیگه با شاه طرف نیستیم، شاه که کارش تمومه، ما با کارتر و سیا و آمریکا طرفیم. از روز شنبه، برنامه‌های چریکی شروع میشه، امشب روی پشت بونا الله اکبر بگید. اگر تو دروهمسایه‌تون از این ناکسا و ساواکیا پیدا میشه، اسم و آدرسشو بنویسین بیارین اینجا بزنین، برادرای مجاهد برنامه شو ترتیب میدن! بارها و بارها، در جاهای گوناگون، و برای مستمعین تازه، این سخنان را تکرار می‌کرد.

مرد جوانی بالا رفت و درباره نفت حرف زد و گفت: «چه تفاوتی می‌کند که ما با گلوله دشمن کشته شویم یا از سرما. ملت قیام کرده است و با این تهدیدها از جا در نمی‌رود.» پیرمرد ریش سفیدی که کنار من ایستاده بود، هر بار که سخنران می‌گفت «ملت قیام کرده» یا «ما از مرگ باکی نداریم» به پیشانی می‌زد و زار‌زار گریه می‌کرد. همان‌گونه که سال‌های پیش برای حسین و یارانش گریه می‌کرد. و بعد، از ته دل، «مرگ بر شاه» می‌گفت. همان‌گونه که سال‌های گذشته «لعنت بر یزید» می‌گفت.

دوستم انگشتری را که به دست داشت به انگشت پیرمرد کرد و گفت : «پدرا این را به یادگار از من داشته باش. روز پیروزی باز هم‌دیگر را خواهیم دید.»

… روی تابلوی دیگری نوشته بودند: آمار دقیق کشته‌شدگان ما؛ در ٣٧ سال اخیر، به دست شاه خائن: ۳۶۵٫۹۹۵ نفر (در هر  ۴۸ دقیقه یک نفر شهید شده) این رقم شاید در نظر اول اغراق‌آمیز به نظر برسد، ولی اگر کشته‌شدگان تمام این ٣٧ سال، از جمله کشته‌شدگان سال ۲۵ آذربایجان و کردستان، ۲۳ تیر، سی تیر، ٢٨ مرداد، ١٥ خرداد، ١٧ شهریور امسال و کشتارهای پس از آن، تیرباران‌شدگان و کشته‌شدگان اعتصاب‌های کارگری و درگیری‌های خیابانی و کشته‌شدگان زیرشکنجه و هفت‌صد یا هشت‌صد کشته‌شدگان آتش‌سوزی سینما رکس آبادان و کشته‌شدگان تمام شهرستان‌ها را در نظر بگیریم، این رقم عادی به نظر می‌رسد.

… ساعت ۳ به قطعه ۲۴ رفتیم که مراسم سومین روز شهادت دکتر نجات‌اللهی در آنجا برگزار می‌شد… نمایندگان برق چند بار به تأکید گفتند: «مردم! در صف نفت نایستد، برق مصرف کنید، برق مجانی مصرف کنید. پول قبض برق و آب و تلفن و جریمه رانندگی را ندهید. شایعه قطع برق و آب دروغ است. قطع موقتی برق هم یک شیوه مبارزه سیاسی است. ما در نزد حضرت آیت‌الله خمینی و نزد ملت ایران تعهد کرده ایم که برق و آب و تلفن‌شان را تأمین کنیم.»

… مراسم که تمام شد، جمعیت متفرق شد و سواره و پیاده به سوی در خروجی به راه افتاد. اتومبیل‌ها تا جا داشتند پیاده‌ها را سوار می‌کردند. عده‌ای جوان سوار کامیونی بودند و این شعر را دم گرفته بودند:
یا الیهاالمومنون، ساعت نه پشت‌بون: مرگ بر شاه، مرگ بر شاه!

۱۵ دی ۱۳۵۷
… تا به حال سابقه نداشته که در نیمه دی، هوا به این خوبی باشد. مردم این‌روزها می‌خوانند:
سگ جدید دربار
شاپور بختیاره!
به کوری چشم شاه!
زمستونم بهاره!

۲۶ دی ۱۳۵۷
… در پیاده‌رو دانشگاه، مردی دیگ آش گذاشته بود با چند کاسه و قاشق، آش می‌فروخت و داد می‌زد:
– به کافه تریای «مرگ بر شاه» خوش آمدید!

… رادبو در اخبار ساعت ۲ خبر داد که شاه رفت. مردم بی‌درنگ به خیابان‌ها ریختند، چراغ اتومبیل‌ها را روشن کردند، بوق آن‌ها را به صدا درآوردند، به یکدیگر تبریک گفتند و نقل و شیرینی پخش کردند.

در تهران پارس دیدم که اتومبیل‌ها همه به یک سمت در حرکتند. حدس زدم که دارند به فلکه اول می‌روند تا حساب مجسمه «طرف» را برسند! برخی از آن‌ها، همان‌طور که به شتاب در حرکت بودند، مرا که می‌دیدند فریاد می‌زدند: «تبریک! چشم شما روشن!» به فلکه اول رفتم. از مجسمه خبری نبود. مردم در اطراف میدان می‌رقصیدند و بوق اتومبیل‌ها را به صدا در می‌آورند.

روزنامه‌ها نوشته اند: ««شاه رفت!» مردم آن را به این صورت درآورده‌اند : «شاه در رفت!»

چون شابع بود که آمریکا می‌خواهد شاه را وادار به استعفا کند و پسرش را به جای او بنشاند، مردم شعرها و شعارهایی را می‌خوانند و به دیوارها می‌نویسند. از جمله:
ولیعهد سلطنتت محاله،
سگ زرد، برادر شغاله!
اتل متل توتوله
نه سگ می‌خوایم، نه توله!

پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/2hjze6ra