منبع: آرشیو عمومی لنین
و. ای. لنین
امپریالیسم و انشعاب در سوسیالیسم
آیا هیچگونه ارتباطی بین امپریالیسم و پیروزی وحشتناک و تنفرآوری که اپورتونیسم (در شکل سوسیال – شووینیسم) در جنبش کارگری اروپا به دست آورده وجود دارد؟
این است سؤال اساسی سوسیالیسم مدرن. و چون در ادبیات حزبمان بطور کامل، اولاً خصوصیت امپریالیستی عصر ما و جنگ کنونی، و ثانیاً، ارتباط تاریخی لاینفک بین سوسیال – شووینیسم و اپورتونیسم و همچنین شباهت ذاتی ایدئولوژی سیاسی بین آن دو را محقق ساختهایم، میتوانیم و باید در جهت تحلیل این سؤال اساسی گام برداریم.
ما باید با تعریفی تا حد امکان دقیق و کامل از امپریالیسم شروع کنیم. امپریالیسم مرحله تاریخی مشخصی از سرمایهداری است. خصلت ویژۀ آن سه گانه است: امپریالیسم ١) سرمایهداری انحصاری؛ ٢) سرمایهداری انگلی یا در حال گندیدگی؛ ٣) سرمایهداری در حال احتضار است. جانشین شدن رقابت آزاد به وسیله انحصار ویژگی اساسی اقتصادی، و جوهر امپریالیسم است. انحصار خود را در پنج شکل اصلی نمایان میسازد: ١) کارتلها، سندیکاها و تراستها – تمرکز تولید به چنان درجهای رسیده که باعث پیدایش این تشکلهای انحصاری سرمایهداران میگردد؛ ٢) موقعیت انحصاری بانکهای بزرگ – سه، چهار یا پنج بانک عظیم تمام زندگی اقتصادی آمریکا، فرانسه و آلمان را کنترل میکنند؛ ٣) تصرف منابع مواد خام توسط تراستها و اولیگارشی مالی (سرمایه مالی، سرمایه صنعتی انحصاری است که با سرمایه بانکی ادغام شده باشد)؛ ۴) تقسیم (اقتصادی) دنیا به وسیله کارتلهای بینالمللی آغاز شده است. هم اکنون بیش از یکصد عدد از چنین کارتلهای بینالمللی موجودند که تمام بازار جهانی را تحت فرمان خود قرار داده و آنرا بطور «دوستانه» مابین خودشان تقسیم میکنند، تا اینکه جنگ آنرا دوباره تقسیم کند. صدور سرمایه متمایز از صدور کالا در سرمایهداری غیرانحصاری پدیدۀ بسیار بارزی است و ارتباط نزدیکی با تقسیم اقتصادی و ارضی – سیاسی جهان دارد؛ ۵) تقسیم سرزمینهای جهان (مستعمرات) کامل شده است.
امپریالیسم، بمثابه بالاترین مرحله سرمایهداری در آمریکا و اروپا، و بعداً در آسیا، در دورۀ ۱۹۱۳-۱۸۹۸ شکل نهایی به خود گرفت. جنگ اسپانیا – آمریکا (۱۸۹۸)، جنگ انگلو – بوئر (١٩٠٢-١٨٩٩)، جنگ روسیه – ژاپن(۵-۱۹۰۴) و بحران اقتصادی در اروپا در سال ١٩٠٠ رویدادهای تاریخی اصلی عصر جدید در تاریخ جهانند.
این حقیقت که امپریالیسم سرمایهداری انگلی یا در حال گندیدگی است اول از همه در تمایل به گندیدگی بروز میکند، که خصوصیت هر انحصاری در سیستم مالکیت خصوصی بر وسایل تولید است. تفاوت بین بورژوازی امپریالیستی از نوع جمهوریخواه – دمکراتیک و از نوع سلطنت طلب – ارتجاعی دقیقاً به دلیل اینکه آنها هر دو به صورت زنده در حال پوسیدن هستند، محو شده است (که به هیچ وجه رشد خارق العاده سریع سرمایهداری را در رشتههای معین صنعت، در کشورهای معین، و در دوران معین نفی نمیکند). ثانیاً، تبلور گندیدگی سرمایهداری در پیدایش یک قشر بزرگ تنزیل بگیران، سرمایهدارانی که به وسیله «سفته بازی» زندگی میکنند، بروز کرده است. در هر کدام از چهار کشور مهم امپریالیستی – انگلیس، آمریکا، فرانسه و آلمان – سرمایه در اوراق بهادار به ١٠٠٠٠٠ یا ١۵٠٠٠٠ میلیون فرانک رسیده، که از بابت آن هر کشوری درآمد سالیانهای که کمتر از ۵ تا ٨ هزار میلیون نیست، برداشت میکند. ثالثاً، صدور سرمایه، طفیلیگری به منتهای درجه است. رابعاً، «کوشش سرمایه مالی بخاطر سلطهطلبی و نه بخاطر آزادی است». ارتجاع سیاسی در تمام شئون ویژگی بارز امپریالیسم است. فساد، رشوهخواری در سطح وسیع و تمام انواع شیادیها. خامساً، استثمار ملتهای تحت ستم – که ارتباط لاینفکی با الحاقطلبی دارد – و بخصوص استثمار مستعمرات توسط معدودی از قدرتهای «بزرگ»، هر چه بیشتر دنیای «متمدن» را به انگلی بر روی بدن صدها میلیون نفر از ملتهای غیرمتمدن، مبدل میسازد. پرولتر رومی از قِبل اجتماع زندگی میکرد. اجتماع نوین از قِبل پرولتاریای نوین زندگی میکند. مارکس بخصوص روی این اظهار نظر عمیق سیسموندی تأکید میکرد[١]. امپریالیسم تا حدی اوضاع را تغییر میدهد. یک قشر فوقانی ممتاز پرولتاریا در کشورهای امپریالیستی، بخشاً از قِبل صدها میلیون نفر در ملتهای غیرمتمدن زندگی میکند.
این روشن است که چرا امپریالیسم سرمایهداری در حال احتضار، سرمایهداری در حال گذار به سوسیالیسم است: انحصار، که از بطن سرمایهداری رشد میکند، هم اکنون سرمایهداری در حال مرگ است، آغاز گذار آن به سوسیالیسم است. اجتماعی شدن خارقالعادۀ کار توسط امپریالیسم (چیزی که مدافعینش – اقتصاددانان بورژوازی – «به هم پیوستگی» مینامند) به همان نتیجه میرسد.
عنوان نمودن این تعریف از امپریالیسم ما را کاملاً در تضاد با ک. کائوتسکی قرار میدهد، کسی که از قبول امپریالیسم بمثابه یک «مرحله سرمایهداری» سر باز زده و آنرا به عنوان یک سیاست «مرجح» توسط سرمایه مالی، یک گرایش کشورهای «صنعتی» به منظور الحاق کشورهای «کشاورزی» تعریف میکند.* تعریف کائوتسکی از نقطه نظر تئوریک کاملا غلط است. آنچه امپریالیسم را متمایز میکند نه حاکمیت سرمایه صنعتی، بلکه حاکمیت سرمایه مالی، کوشش در جهت الحاق نه کشورهای کشاورزی بطور خاص بلکه هر گونه کشوری است. کائوتسکی سیاست امپریالیستی را از اقتصاد امپریالیستی جدا میکند، او انحصار در سیاست را از انحصار در اقتصاد جدا میکند تا اینکه راه برای رفرمیسم بورژوایی مبتذلش، مانند «خلع سلاح»، «اولترا امپریالیسم» و مهملاتی نظیر اینها باز نماید. تمام هدف و اهمیت این مغلطه تئوریک مغشوش کردن عمیقترین تضادهای امپریالیسم، و به این ترتیب توجیه کردن تئوری «اتحاد» با مدافعین امپریالیسم، سوسیال – شووینیستها و اپورتونیستهای آشکار است.
ما به اندازۀ کافی در زمینه بریدن کائوتسکی از مارکسیسم در این مورد در نشریات «تسوسیال دمکرات» و «کمونیست»[٢] برخورد کردهایم. کائوتسکیستهای روسی ما، طرفداران کمیته سازماندهی (O.C.) به رهبری اکسلرود و اسپکتاتور، حتی مارتف، و تا حد زیادی تروتسکی ترجیح میدادند دربارۀ مسأله کائوتسکیسم بمثابه یک گرایش، سکوت محتاطانهای را نگاه دارند. آنها جرأت نکردند از نوشتجات زمان جنگ کائوتسکی دفاع کنند، آنها خود را به تعریف از کائوتسکی (اکسلرود در جزوۀ آلمانیاش، که کمیته سازماندهی قول داده به روسی منتشر کند) یا نقل قول آوردن از نامههای خصوصی کائوتسکی (اسپکتاتور) که در آنها میگوید که او متعلق به اپوزیسیون بوده و مزورانه میکوشد که مواضع شووینیستیاش را نسخ کند، محدود میکنند.
باید توجه کرد که «برداشت» کائوتسکی از امپریالیسم – که بمثابه آرایش کردن امپریالیسم است – یک عقبگرد نه تنها در مقایسه با «سرمایه مالی» هیلفردینگ (علیرغم اینکه هیلفردینگ اکنون با چه حرارتی از کائوتسکی و «اتحاد» با سوسیال – شووینیستها دفاع میکند!)، بلکه همچنین در مقایسه با ج.ا. هوبسون سوسیال – لیبرال است. این اقتصاددان انگلیسی، که به هیچ وجه ادعای مارکسیست بودن ندارد، امپریالیسم را تعریف کرده، و تضادهایش را خیلی عمیقتر، در کتابی که در سال ١٩٠٢ چاپ شد برملا میکند. اینست آن چیزی که هوبسون (که در کتابش تقریباً تمام حرفهای معمول پاسیفیستی و «آشتیطلبانه» کائوتسکی نمایان میشود) دربارۀ مسأله بسیار مهم ماهیت انگلی امپریالیسم نوشت:
به عقیدۀ هوبسون، دو رشته مسائل، قدرت امپراطوریهای قدیمی را تضعیف کردند: ١) «اقتصاد انگلی»، و ٢) تشکیل ارتش از خلقهای وابسته. «یکم، عادت کردن به اقتصاد انگلی است که دولت حاکم توسط آن از ایالتها، مستعمرات و سرزمینهای وابسته استفاده میکند تا طبقه حاکم خود را غنی کرده و طبقات پائین را با رشوه به رضایت وادارد». دربارۀ مسأله دوم هوبسون مینویسد:
«یکی از عجیبترین علائم کوری امپریالیسم [این نغمه در مورد «کوری» امپریالیسم از جانب هوبسون سوسیال – لیبرال به طرز مناسب تری عنوان میشود تا از جانب کائوتسکی «مارکسیست»] حالت بیتفاوتی مفرطی است که بریتانیای کبیر، فرانسه و سایر ملل اعظم در پرتو آن به این وابستگی خطرناک مبادرت میورزند. بریتانیای کبیر از همه فراتر رفته است. بیشتر جنگهایی که ما توانستیم توسط آنها امپراطوری هند خود را به دست آوریم توسط اهالی بومی انجام شدهاند؛ در هندوستان، همانند مصر در دوران اخیر، ارتشهای دائمی بزرگی زیر نظر فرماندهان انگلیسی قرار گرفتهاند؛ تقریباً تمام جنگهای مربوط به قلمرو آفریقایی ما بجز در ناحیه جنوبی، توسط اهالی بومی برای ما انجام شدهاند.»
چشمانداز تقسیم چین، هوبسون را به ارائه ارزیابی اقتصادی زیر واداشت: «آنگاه ممکن است بخش بزرگتری از اروپای غربی شکل ظاهری و خصلتی را که هم اکنون پارهای از مناطق در جنوب انگلیس، در ریویرا، و نواحی پر از توریست یا مسکونی ایتالیا و سوئیس نشان میدهند، به خود گیرند؛ بطوری که جمع کوچکی از اشراف ثروتمند با گروه نسبتاً بزرگتری از مستخدمان حرفهای و تجار و تعداد وسیعتری از خدمتکاران شخصی و کارگران امور حمل و نقل و مراحل نهایی تولید کالاهای بیدوام، از خاور دور بهره و مستمری دریافت نمایند: تمام صنایع شریانی اصلی محو شده، مواد غذایی اصلی و نیمه مانوفاکتورها به صورت خراج از آسیا و آفریقا میآیند… ما احتمال حتی یک ائتلاف بزرگتر از دولتهای غربی را، یک فدراسیون اروپایی از قدرتهای بزرگ که بجای به پیش گذاردن هدف تمدن جهانی، ممکن است خطر عظیم طفیلیگری غرب را به همراه آورند، یک گروه از ملتهای پیشرفته صنعتی که طبقات فوقانیش باج و خراج زیادی از آسیا و آفریقا گرفته، که از طریق آن، آنها تعداد زیادی از تودههای سر به زیر در استخدامشان را، که دیگر درگیر صنایع اصلی کشاورزی و مانوفاکتور نیستند، بلکه برای انجام خدمات شخصی و یا خدمات کوچک صنعتی تحت کنترل اشرافیت مالی جدید باقی ماندهاند، از پیش خبر دادیم. بگذار کسانی که یک چنین تئوری [او بایستی میگفت: چشمانداز] را تحت عنوان اینکه جالب توجه نیست رد میکنند، امروز شرایط اقتصادی و اجتماعی نواحی جنوبی انگلیس که هم اکنون به این وضع افتادهاند را بررسی کنند، و نسبت به گسترش وسیع چنین سیستمی قدری بیاندیشند، سیستمی که احتمالاً از طریق انقیاد چین به زیر کنترل اقتصادی گروههای مشابه مالی، سرمایه گذاران [سفتهبازان] و مأمورین رسمی سیاسی و تجاری که بزرگترین ذخیرۀ موجود سودی را که جهان تا به حال شناخته بخاطر مصرف آن در اروپا میربایند، عملی خواهد گردید. اوضاع آنچنان پیچیده است، حرکت نیروهای جهان آنچنان غیرقابل سنجش است که این یا هر تفسیر دیگری از آینده را چندان محتمل نمیکند؛ اما قدرتهایی که امروز بر امپریالیستهای اروپای غربی نفوذ دارند در این جهت در حرکتند، و در صورت عدم مقابله با آنها و یا منحرف نکردن آنها، به سوی متحقق کردنش حرکت میکنند.»
هوبسون، سوسیال – لیبرال، نمیبیند که این «مقابله» فقط توسط پرولتاریای انقلابی، و فقط به شکل یک انقلاب اجتماعی میتواند عرضه شود. اما به هر حال او یک سوسیال – لیبرال است! معهذا از همان ١٩٠٢ او از معنی و اهمیت «ایالات متحدۀ اروپا» (محض خاطر تروتسکی کائوتسکیست گفته میشود!) و تمام آنچه هم اکنون توسط کائوتسکیستهای ریاکار کشورهای مختلف پرده پوشی میشود درکی عالی داشت، بدین معنی که اپورتونیستها (سوسیال – شووینیستها) با بورژوازی امپریالیستی دقیقاً بخاطر ایجاد یک اروپای امپریالیست بر پشت آسیا و آفریقا همکاری نزدیکی کرده، و اینکه بطور واقعی اپورتونیستها یک بخش از خرده بورژوازی و یک قشر معین از طبقه کارگر هستند که توسط سود عظیم امپریالیستها خریده شدهاند و به سگ نگهبان سرمایهداری و مفسدین جنبش کارگری بدل گردیدهاند.
هم در مقالات و هم در قطعنامههای حزبمان، ما مکرراً به این ارتباط بسیار عمیق، رابطه اقتصادی مابین بورژوازی امپریالیستی و اپورتونیسم که در جنبش کارگری پیروز شده (آیا برای مدت درازی؟) اشاره کردهایم. و اتفاقاً از همین مسأله ما نتیجه گرفتیم که جدائی از سوسیال – شووینیستها ناگزیر شده بود. کائوتسکیستهای ما ترجیح دادند که از این سؤال طفره روند! برای مثال، مارتف، در نطقهایش سفسطهای را عنوان میکند که در بولتن کمیته سازماندهی، هیئت دبیران خارج[٣] (شمارۀ ۴، ١٠ آوریل۱۹۱۶) به صورت زیر بیان گردیده:
«… امر سوسیال دمکراسی انقلابی در موقعیت غمانگیز و در حقیقت در موقعیت چاره ناپذیری قرار خواهد گرفت چنانچه آن گروههایی از کارگران که از نظر رشد فکری بیشتر به «روشنفکران» نزدیکند و بیشترین مهارت را دارند از آن برای همیشه جدا شده به سوی اپورتونیسم بروند…».
توسط کلمه ابلهانه «برای همیشه» و با تردستی از این حقیقت که گروههای معینی از کارگران هم اکنون به اپورتونیسم و به بورژوازی امپریالیستی پناهنده شدهاند، طفره رفته میشود! و این درست همان حقیقتی است که سفسطهگرهای کمیته سازماندهی میخواهند از آن طفره روند! آنها خود را به «خوشبینی رسمی» که هیلفردینگ کائوتسکیست و بسیاری دیگر اکنون آنرا نشان میدهند، محدود میکنند: شرایط عینی، اتحاد پرولتاریا و پیروزی گرایش انقلابی را تضمین میکند! ما به راستی نسبت به پرولتاریا «خوش بین» هستیم!
اما در حقیقت تمام این کائوتسکیستها – هیلفردینگ، حامیان کمیته سازماندهی، مارتف و شرکاء – نسبت به اپورتونیسم خوش بین هستند. این است کل مطلب!
پرولتاریا فرزند سرمایهداری است – سرمایهداری جهانی، و نه فقط سرمایهداری اروپایی یا سرمایهداری امپریالیستی. در یک مقیاس جهانی، پنجاه سال زودتر یا پنجاه سال دیرتر – با سنجش در مقیاس جهانی این نکته کوچکی است – «پرولتاریا» حتماً متحد «خواهد شد»، و سوسیال دمکراسی انقلابی «ناگزیر» در درونش پیروز خواهد شد. اما حضرات کائوتسکیستها، مطلب این نیست. مطلب اینست که هم اکنون، در کشورهای امپریالیستی اروپا، شما به اپورتونیستها تملق میگویید، اپورتونیستهایی که با پرولتاریا به عنوان یک طبقه بیگانه بوده، خدمتگزاران، عاملین و وسیله اعمال نفوذ بورژوازیاند و اگر جنبش کارگری خود را از دست اینان نجات ندهد، یک جنبش کارگری بورژوایی باقی خواهد ماند. با دفاع از «اتحاد» با اپورتونیستها، با لژینها و داویدها، پلخانفها، چخنکلیسها، پوترسفها و غیره، شما بطور عینی از به بند کشیدن کارگران توسط بورژوازی امپریالیستی با کمک بهترین عاملینش در جنبش کارگری دفاع میکنید. پیروزی سوسیال دمکراسی انقلابی در سطح جهانی مطلقاً ناگزیر است، منتها این پیروزی بر ضد شما حرکت کرده و خواهد کرد، پیش رفته و خواهد رفت، پیروزی برعلیه شما خواهد بود.
این دو گرایش، حتی میتوان گفت این دو حزب در جنبش کارگری امروزی که در سالهای ١۶-١٩١۴ بطور واضحی در سراسر جهان از یکدیگر جدا شدند، توسط انگلس و مارکس در انگلیس در طول دهها سال تقریباً از سالهای ١٨۵٨ تا ١٨٩٢ دنبال شده بودند.
نه مارکس نه انگلس آنقدر زنده نماندند تا عصر امپریالیستی سرمایهداری جهانی را که زودتر از ١٩٠٠-١٨٩٨ شروع نشد ببینند. لیکن این خصوصیت ویژۀ انگلیس بود که حتی در اواسط قرن نوزدهم حداقل دو مشخصه بارز اصلی امپریالیسم را در آن زمان آشکار کرده بود: ١) مستعمرات وسیع، و ٢) سود انحصاری (بخاطر موقعیت انحصاریش در بازار جهانی). در هر دو مورد انگلیس در آن زمان در میان کشورهای سرمایهداری استثناء بود، و انگلس و مارکس، با تحلیل این استثناء، به وضوح و قاطعانه ارتباط آنرا با پیروزی (موقت) اپورتونیسم در جنبش کارگری انگلیس نشان دادند.
در نامهای به مارکس، به تاریخ ٧ اکتبر ١٨۵٨، انگلس نوشت: «… پرولتاریای انگلیس در واقع بیشتر و بیشتر بورژوا میشود، بطوری که این بورژواترین تمام ملل، ظاهراً هدف نهاییاش داشتن یک اشرافیت بورژوایی و یک پرولتاریای بورژوایی همراه با بورژوازی است. برای ملتی که تمام دنیا را استثمار میکند، این البته تا حد معینی قابل توجیه است.»[۴] در نامهای به سورژه، به تاریخ ٢١ سپتامبر ١٨٧٢، انگلس به او اطلاع میدهد که هالس آشوب بزرگی در شورای متحد انترناسیونال به راه انداخته و برعلیه مارکس بخاطر گفتن اینکه «رهبران کارگری انگلیس خود را فروختهاند» رأی انتقاد گرفت. مارکس در ۴ اوت ١٨٧۴ به سورژه نوشت: «در رابطه با کارگران شهری اینجا [در انگلیس]، جای تأسف است که تمام جمع رهبران به پارلمان راه نیافتند. این مطمئنترین وسیله خلاصی از دست تمام این جمع بود.» در نامهای به مارکس، به تاریخ ١١ اوت ١٨٨١ انگلس دربارۀ «آن بدترین اتحادیههای انگلیسی که به خود اجازه میدهند توسط مردانی که به بورژوازی فروخته شده یا حداقل از آن مزد میگیرند، رهبری شوند» صحبت میکند. در نامهای به کائوتسکی، به تاریخ ١٢ سپتامبر ١٨٨٢، انگلس نوشت: «شما از من میپرسید که کارگران انگلیسی دربارۀ سیاست استعماری چه فکر میکنند. خوب، درست همان چیزی که آنان دربارۀ سیاست بطور کلی فکر میکنند. اینجا حزب کارگری وجود ندارد، فقط محافظهکاران و لیبرال – رادیکالها هستند، و کارگران با خوشحالی در ضیافت انحصار انگلیس بر بازار جهانی و مستعمرات شرکت میکنند.»[۵]
در ٧ دسامبر ١٨٨٩ انگلس به سورژه نوشت: «نفرت انگیزترین چیز در اینجا [انگلیس] «حرمت» بورژوایی است، که عمیقاً تا استخوان کارگران نفوذ کرده است… حتی تام مان، که او را من از خیلیها بهتر میدانم، علاقه دارد ذکر کند که او با حضرت شهردار نهار خواهد خورد. اگر این وضع با فرانسه مقایسه شود، مشخص میشود که انقلاب به هر حال به چه درد میخورد.»[۶] در نامهای به تاریخ ١٩ آوریل ١٨٩٠: «اما در زیر سطح، جنبش [طبقه کارگر در انگلیس] به پیش رفته، بخشهای وسیعتری را و عمدتاً فقط از میان پائینترین قشرهایی که تاکنون بی تحرک بودند، دربر میگیرد [تأکیدات از انگلس]. آن روز دیگر دور نیست هنگامی که این توده ناگهان خود را بیابد، موقعی که متوجه شود که خود، تودۀ عظیم در حرکت است.» در ۴ مارس ١٨٩١: «شکست اتحادیه متلاشی شدۀ باراندازان؛ اتحادیههای «قدیمی» محافظهکار، غنی و در نتیجه ترسو، در معرکه تنها ماندهاند…» ١۴ سپتامبر ١٨٩١: در کنگرۀ اتحادیههای نیوکاسل، اتحادیهگراهای قدیمی، مخالفین هشت ساعت کار در روز، شکست خوردند، «و روزنامههای بورژوایی شکست حزب کارگر بورژوایی را اذعان میکنند.» (تمام تأکیدات از انگلس)…
اینکه این عقاید که توسط انگلس در طول دهها سال تکرار شدند، همچنین توسط او در مطبوعات به صورت علنی اظهار شدند، از مقدمه او بر دومین چاپ «شرایط طبقه کارگر در انگلیس»، ١٨٩٢ به اثبات میرسد[٧]. در اینجا او از یک «اشرافیت در میان طبقه کارگر»، از یک «اقلیت ممتاز در میان کارگران»، در تضاد با «تودۀ وسیع مردم کارگر» صحبت میکند. «یک اقلیت کوچک، ممتاز، حفاظت شده» از میان طبقه کارگر به تنهایی از موقعیت ممتاز انگلیس در ۶٨-١٨۴٨ «بطور دائمی استفاده برد»، در حالیکه «بخش عظیمی از آنها حداکثر فقط یک بهبود موقتی را تجربه کردند»… «با فروریختن آن انحصار [صنایع انگلیس]، طبقه کارگر انگلیس آن موقعیت ممتاز را از دست خواهد داد…» اعضاء اتحادیههای «جدید»، اتحادیههای کارگران بیمهارت، «این امتیاز بزرگ را داشتند، که افکارشان بمثابه خاک دست نخورده بود، کاملاً آزاد از قید میراث تعصبات بورژوایی «قابل احترام» که مغزهای «اتحادیهگرایان قدیمی» که موقعیت بهتر داشتند را از کار بازمی داشت»… «به اصطلاح نمایندگان کارگران» در انگیس کسانی هستند «که از واقعیت عضویت آنان در طبقه کارگر صرف نظر میگردد زیرا که آنها خودشان میخواهند کیفیت کارگریشان را در دریای لیبرالیسم شان غرق کنند»…
ما عمداً از گفتههای مستقیم مارکس و انگلس بطور طولانی نقل قول آوردیم تا اینکه خواننده آنها را به صورت یک مجموعه مورد مطالعه قرار دهد. و آنها میبایست مطالعه شوند، آنها درخور تعمق دقیق هستند. زیرا آنها محور تاکتیکهای جنبش کارگری هستند که شرایط عینی عصر امپریالیسم آنها را دیکته کرده است.
در اینجا نیز، کائوتسکی کوشیده است «مطلب را مبهم کند» و بجای مارکسیسم آشتی عاطفی با اپورتونیستها را جانشین کند. کائوتسکی در عین مخالفت با سوسیال – امپریالیستهای معترف و سادهلوح (مردانی چون لنش) که شرکت آلمان را در جنگ به عنوان وسیلهای برای نابودی انحصار انگلیس توجیه میکنند، این اشتباه واضح را با یک اشتباه به همان اندازه واضح دیگری «تصحیح» میکند. بجای یک اشتباه گمانانگیز او یک اشتباه مطبوع بکار میبرد! او میگوید انحصار صنعتی انگلیس مدتهاست درهم شکسته، مدتهاست نابود شده، و چیزی باقی نمانده که از میان برده شود.
چرا این استدلال اشتباه است؟
زیرا، اولاً انحصار استعماری انگلیس را نادیده میگیرد. در حالی که همانطوری که دیدهایم، انگلس به این مسأله حتی از سال ١٨٨٢ یعنی ٣۴ سال قبل بطور واضح اشاره کرد! گرچه انحصار صنعتی انگلیس احتمالاً از بین رفته، لیکن انحصار استعماریش نه تنها باقی مانده بلکه بسیار تشدید شده، زیرا که تمام جهان اکنون تقسیم شده است! کائوتسکی ایدههای بورژوا – پاسیفیستی و عامیانه – اپورتونیستی را مبنی بر اینکه «چیزی برای جنگیدن وجود ندارد»، از طریق این دروغ مطبوع، دزدانه به میان میآورد. برعکس، نه تنها سرمایهداران هم اکنون چیزی برای جنگیدن دارند، بلکه آنها بخاطر حفظ سرمایهداری ناچار به جنگیدناند، زیرا بدون یک تقسیم دوبارۀ اجباری مستعمرات، کشورهای امپریالیستی جدید نخواهند توانست امتیازاتی را که قدرتهای امپریالیستی قدیمیتر (و ضعیفتر) مورد استفاده قرار میدادند، به دست آورند.
ثانیاً، چرا انحصار انگلیس پیروزی (موقت) اپورتونیسم را در انگلیس نشان میدهد؟ زیرا انحصار مافوق سود به بار میآورد، یعنی مازاد سودی که از سودهای سرمایهداری عادی و معمولی در تمام دنیا بیشتر و بالاتر است. سرمایهداران میتوانند بخشی (و نه حتی بخش کوچکی!) از این مافوق سودها را برای رشوه دادن به کارگران خودشان اختصاص دهند، و چیزی شبیه یک اتحاد («اتحادهای» مشهوری که توسط شبکههای اتحادیههای کارگری انگلیس و کارفرمایان توضیح داده شده را بخاطر بیاورید) بین کارگران یک ملت معین و سرمایهداران برعلیه کشورهای دیگر به وجود آورند. انحصار صنعتی انگلیس تا اواخر قرن نوزدهم از بین رفته بود. تردیدی در این مورد نیست. اما چگونه این نابودی به وقوع پیوست؟ آیا انحصار تماماً ناپدید شد؟
اگر اینچنین بود، «تئوری» آشتی کائوتسکی (با اپورتونیستها) تا حد معینی قابل توجیه بود. اما اینچنین نیست، و نکته درست همین است. امپریالیسم سرمایهداری انحصاری است. هر کارتل، هر تراست، سندیکا، هر بانک عظیم یک انحصار است. مافوق سودها از بین نرفتهاند؛ آنها هنوز باقی هستند. استثمار تمام کشورهای دیگر توسط یک کشور ممتاز و از نظر مالی ثروتمند باقی است و شدیدتر شده است. تعداد انگشت شماری از کشورهای ثروتمند – اگر ما ثروت مستقل، واقعاً بزرگ و «مدرن» را در نظر داشته باشیم، فقط چهار تا از آنان موجودند: انگلیس، فرانسه، ایالات متحده و آلمان – انحصار را در ابعاد وسیعی رشد دادهاند، آنها مافوق سودهایی که به صدها، اگر نه به هزارها میلیون میرسد به دست میآورند، آنها «بر پشت» صدها و صدها میلیون مردم کشورهای دیگر «سوار» هستند و بین خودشان برای تقسیم غنایم به ویژه فربه و به ویژه سهلالوصول میجنگند.
این، در حقیقت، مضمون اقتصادی و سیاسی امپریالیسم است، که کائوتسکی بجای افشای تضادهای عمیق آن، آنرا پرده پوشی میکند.
بورژوازی یک قدرت «بزرگ» امپریالیستی میتواند از نظر اقتصادی قشر بالای کارگرهای «خود» را با مخارج حدود یک صد میلیون فرانک در سال رشوه دهد، زیرا که مافوق سودش به احتمال قوی حدوداً به هزار میلیون میرسد. و چگونگی تقسیم این رشوۀ کوچک بین وزراء کار، «نمایندگان کارگری» (تحلیل عالی انگلس را از این عبارت بخاطر داشته باشید)، اعضاء کارگر کمیتههای صنایع جنگی، مسئولین کارگری، کارگرانی که متعلق به اتحادیههای کوچک حرفهایاند، کارمندان ادارات، غیره و غیره، مسأله درجه دومی است.
مابین سالهای ١٨۴٨ تا ١٨۶٨ و تا حد معینی بعداً، تنها انگلیس از یک انحصار برخوردار بود: به همین جهت اپورتونیسم به مدت دهها سال توانست در آنجا چیره شود. هیچ کشور دیگری صاحب مستعمرات بسیار غنی یا یک انحصار صنعتی نبود.
آخرین ثلث قرن نوزدهم شاهد گذار به دوران جدید، دوران امپریالیسم بود. سرمایه مالی نه یک، بلکه چند – هر چند بسیار محدود – قدرت بزرگ از انحصار بهره میگیرد (در ژاپن و روسیه انحصار قدرت نظامی، سرزمینهای وسیع، و یا امکانات ویژه برای غارت ملیتهای اقلیت، چین و غیره، بخشاً مکمل و بخشاً جایگزین انحصار مدرن و به روز سرمایه مالی است). این اختلاف بیانگر اینست که چطور موقعیت انحصاری انگلیس توانست برای دهها سال بدون رقیب باقی بماند. با انحصار سرمایه مالی نوین به شدت مقابله میشود؛ دوران جنگهای امپریالیستی آغاز شده است. در آن روزها رشوه دادن و فاسد کردن طبقه کارگر یک کشور برای دهها سال امکان داشت. این امر اگر امروز غیرممکن نباشد، غیرمحتمل است. اما از طرف دیگر، هر یک از قدرتهای «بزرگ» امپریالیستی قادر است به قشر کوچک تری (کوچکتر از انگلیس بین سالهای ۶٨-١٨۴٨) از «اشرافیت کارگری» رشوه داده و میدهد. سابقاً یک «حزب کارگری بورژوایی» اگر عبارت واقعاً ژرف انگلس را بکار بریم، میتوانست تنها در یک کشور به وجود آید، زیرا آن کشور به تنهایی از انحصار بهره مند بود؛ لیکن از طرف دیگر، میتوانست برای مدتی طولانی دوام بیاورد. امروزه یک «حزب کارگری بورژوایی» در تمام کشورهای امپریالیستی اجتنابناپذیر و عادی میباشد؛ اما با توجه به مبارزۀ سختی که آنها به منظور تقسیم غنائم انجام میدهند، چنین حزبی محتمل نیست که بتواند برای مدتی طولانی در تعدادی از کشورها چیرگی داشته باشد. زیرا که تراستها، الیگارشی مالی، قیمتهای بالا، و غیره، در حالی که رشوه دهی به عدۀ قلیلی را در لایههای فوقانی امکانپذیر میسازند، لیکن تودۀ پرولتاریا و نیمه پرولتاریا را تحت ستم، نابودی، خانمان براندازی و شکنجه روزافزون قرار میدهند.
از یک طرف، تمایل بورژوازی و اپورتونیستها به تبدیل چند ملت بسیار غنی و ممتاز به انگلهای «ابدی» بر بدن هنوع بشر وجود دارد، تمایل به «لمیدن بر تخت افتخار» استعمار سیاهان، هندیها و غیره، در بند نگاه داشتن با کمک سلاحهای نابود کنندۀ عالی که توسط میلیتاریسم مدرن تهیه شدهاند. از طرف دیگر، تمایل تودهها، که بیشتر از سابق تحت ستم بوده و تمام فشار امپریالیستی را متحمل میشوند، برای دور انداختن این یوغ و سرنگونی بورژوازی وجود دارد. تاریخ جنبش کارگری بدون شک در پرتو مبارزه میان این دو گرایش تکوین خواهد یافت. زیرا که گرایش اول تصادفی نبوده؛ و از نظر اقتصادی «مضمون یافته» است. هم اکنون بورژوازی در تمام کشورها برای خود «احزاب کارگری بورژوایی» از میان سوسیال – به وجود آورده، پرورانده و تأمین کرده است. فرق بین یک حزب قطعاً شکل یافته برای مثال مانند حزب بیسولاتی در ایتالیا، که کاملاً سوسیال – امپریالیست است، و مثلاً حزب نیمه شکل یافته پوترسفها، گووزدیوها، بولکینها، چخیدزهها، اسکوبلفها و شرکاء، یک تفاوت بی اهمیت است. نکته مهم اینست که از نظر اقتصادی پناهندگی یک قشر از اشرافیت کارگری به بورژوازی به کمال رسیده و به واقعیت انجام یافتهای مبدل شده است؛ و این واقعیت اقتصادی، این تغییر در روابط طبقاتی، بدون هیچگونه «مشکل» خاصی غالب سیاسی در این یا آن شکل دیگر، پیدا خواهد کرد.
برمبنای پایه اقتصادی فوقالذکر، مؤسسات سیاسی سرمایهداری مدرن – مطبوعات، پارلمان، تشکلها، کنگرهها و غیره – برای کارگران و کارمندان اداری رفرمیست و میهنپرست، رام و محترم، امتیازات و رشوۀ سیاسی، مطابق با امتیازات و رشوۀ اقتصادی به وجود آورده است. شغلهای پر منفعت و راحت در حکومت یا در کمیتههای صنایع جنگی، در پارلمان و در کمیتههای گوناگون، در هیئت مدیرۀ روزنامههای قانونی «قابل احترام» و یا در هیئت مدیرۀ اتحادیههای کارگری «بورژوایی مطیع قانون» و به همان اندازه قابل احترام – امپریالیسم و انشعاب در سوسیالیسم اینست طعمهای که بورژوازی امپریالیستی توسط آن نمایندگان و طرفداران «احزاب کارگری بورژوایی» را جلب کرده و پاداش میدهد.
مکانیسم دمکراسی سیاسی در همین جهت کار میکند. در دوران ما هیچ چیز بدون انتخابات نمیتواند انجام گیرد؛ هیچ چیز بدون تودهها نمیتواند انجام پذیرد. و در این عصر چاپ و پارلمانتاریسم، موفقیت در جلب و به دنبال کشیدن توده بدون یک سیستم همه جانبه، با مدیریت سیستماتیک و کاملاً مجهز چاپلوسی، کذب، حقهبازی، استفاده تردستانه از اصطلاحات مد روز و عامه پسند، و قول همه گونه رفرم و دعای خیر از چپ و راست به کارگران -تا جائی که آنها از مبارزۀ انقلابی برای سرنگونی بورژوازی چشم بپوشند – غیرممکن است. من این سیستم را، لوید جورجیسم، به نام لوید جورج وزیر انگلیسی، یکی از پیشتازترین و ماهرترین نمایندگان این سیستم در سرزمین کلاسیک «حزب کارگری بورژوایی» مینامم. لوید جورج یک کارچاقکن بورژوایی درجه یک، یک سیاستمدار زیرک، یک سخنور عامه پسند است که هر نوع سخنرانی که بخواهید حتی انواع انقلابی آنرا برای حضار کارگر ایراد خواهد کرد، و مردی که قادر است رشوۀ قابل توجهی برای کارگران مطیع به شکل اصلاحات اجتماعی (بیمه، و غیره) به دست آورد؛ وی به بهترین وجهی به بورژوازی خدمت میکند، و خدمتش را به بورژوازی دقیقاً در میان کارگران انجام داده، نفوذ بورژوازی را دقیقاً به میان پرولتاریا میبرد، جائی که بورژوازی بدان بیشترین احتیاج را دارد و جائی که مطیع کردن معنوی تودهها از همه جا مشکل تر است.
و آیا فرق چندان بزرگی بین لوید جورج و شیدمانها، لژینها، هندرسونها و هیندمانها، پلخانفها، رنادلها و شرکاء وجود دارد؟ دربارۀ گروه آخر، ممکن است تحت این عنوان که بعضی از آنها به سوسیالیسم انقلابی مارکس برخواهند گشت، اعتراض بشود. امکان چنین چیزی هست، لیکن اگر به مسأله از نظر سیاسی یعنی جنبه تودهای آن برخورد شود، تفاوت ناچیزی وجود خواهد داشت. بعضی افراد از میان رهبران سوسیال – شووینیست امروزی ممکن است به پرولتاریا بازگردند، اما گرایش سوسیال – شووینیستی یا اپورتونیستی (که همان چیز است) نه نمیتواند محو شود و نه اینکه به پرولتاریای انقلابی «بازگردد». هر کجا که مارکسیسم بین کارگران رایج است، این گرایش سیاسی، این «حزب کارگری بورژوایی» به نام مارکس سوگند خواهد خورد. از انجام این امر ممانعت نمیتوان کرد، همانطور که یک شرکت تجاری را نمیتوان از استفاده از هر نوع برچسب مخصوص، علامت یا تبلیغی برحذر داشت. در طول تاریخ همواره جریان چنین بوده که بعد از مرگ رهبران انقلابی که در میان طبقات ستم دیده محبوب بودند، دشمنان سعی کردهاند از اسم آنان برای فریب دادن طبقات ستمدیده استفاده کنند.
واقعیت اینست که «احزاب کارگری بورژوایی»، بمثابه یک پدیدۀ سیاسی، هم اکنون در کلیه کشورهای سرمایهداری پیشگام تشکیل شدهاند، و بدون یک مبارزۀ قاطع و بیامان، در تمام طول جبهه برضد این احزاب -یا گروهها، گرایشها و غیره، که همگی یکسان هستند – مسألۀ مبارزه برعلیه امپریالیسم، یا بخاطر مارکسیسم، یا بخاطر جنبش کارگری سوسیالیستی، نمیتواند مطرح باشد. فراکسیون چخیدزه[٨]، ناشه دیلو و گولوس ترودا[٩] در روسیه، و طرفداران کمیته سازماندهی در خارجه نمونههای چنین احزابیاند. کوچکترین دلیلی برای این تصور که این احزاب قبل از انقلاب اجتماعی محو خواهند شد وجود ندارد. برعکس، هر چقدر که انقلاب نزدیکتر شود، هر چقدر که قویتر شعلهور گردد، و هر چه تحول و جهش آن در پروسه پیشرفت ناگهانیتر و سختتر باشد، به همان اندازه نقش مبارزۀ جریان تودهای انقلابی برعلیه جریان خرده بورژوایی اپورتونیست در جنبش کارگری بیشتر خواهد بود. کائوتسکیسم یک گرایش مستقل نیست، زیرا که نه در میان توده و نه در میان قشر ممتازی که به سوی بورژوازی رفته، ریشهای ندارد. اما خطر کائوتسکیسم در این واقعیت نهفته است که با استفاده از ایدئولوژی گذشته، میکوشد پرولتاریا را با «حزب کارگری بورژوایی» آشتی دهد، اتحاد پرولتاریا با آن حزب را حفظ کرده و در نتیجه حیثیت آن را بیشتر کند. تودهها دیگر دنبال سوسیال – شووینیستهای معترف نمیروند: برای لوید جورج در جلسه کارگران در انگلیس هو کشیده شد؛ هیندمان حزب را ترک کرده است؛ رنادلها و شیدمانها، پوترسفها و گووزدیوها توسط پلیس محافظت میشوند. دفاع غیرآشکار کائوتسکیستها از سوسیال – شووینیستها، خیلی بیشتر خطرناک است.
یکی از معمولترین سفسطههای کائوتسکیسم، ارجاع به «تودهها» است. آنها میگویند، ما نمیخواهیم از تودهها و سازمانهای تودهای ببریم! ولی فقط فکر کنید که انگلس چگونه مسأله را مطرح نمود. در قرن نوزدهم «سازمانهای تودهای» اتحادیههای کارگری انگلیسی، در اردوگاه حزب کارگری بورژوایی قرار داشتند. مارکس و انگلس بخاطر چنین امری خود را با آن سازش ندادند؛ آنها دست به افشاء زدند. آنها فراموش نکردند که، اولاً، اتحادیهای اقلیتی از پرولتاریا را مستقیماً دربر میگرفتند. آن زمان در انگلیس، بمانند امروز در آلمان، بیش از ١/۵ پرولتاریا متشکل نبود. هیچ کس نمیتواند جداً تصور کند که میتوان اکثریت پرولتاریا را تحت سرمایهداری متشکل کرد. ثانیاً – و این نکته اصلی است – مسألۀ بزرگی یک سازمان آنقدر مهم نیست که مسألۀ اهمیت عینی و حقیقی سیاست آن: اینکه آیا این سیاست نماینده و در خدمت تودهها است، یعنی آیا هدف آن رهائی تودهها از قید سرمایهداری است، و یا اینکه بیانگر منافع اقلیت، سازش اقلیت با سرمایهداری است؟ مورد دوم در رابطه با انگلیس در قرن نوزدهم صحت داشت، و امروز در مورد آلمان و غیره، صحت دارد.
انگلس مابین «حزب کارگری بورژوایی»، اتحادیههای کارگری قدیم – اقلیت ممتاز – و «پایینترین تودهها»، [یعنی] اکثریت واقعی، تمایز قائل است، و به این دومیها که با «حرمت بورژوایی» آلوده نشدهاند استیناف میجوید. اینست جوهر تاکتیکهای مارکسیستی!
نه ما و نه هیچ کس دیگر، نمیتواند دقیقاً حساب کند که چه بخشی از پرولتاریا از سوسیال – شووینیستها و اپورتونیستها دنبالهروی کرده و خواهد کرد. این امر تنها توسط مبارزه روشن میشود، تنها توسط انقلاب سوسیالیستی است که این امر قطعاً تعیین میشود. ولی ما قطعاً میدانیم که «مدافعین سرزمین پدری» در جنگ امپریالیستی تنها یک اقلیت را نمایندگی میکنند. و در نتیجه، اگر ما میخواهیم سوسیالیست باقی بمانیم، موظفیم که هر چه پائینتر و عمیقتر به میان تودههای حقیقی برویم؛ این است معنا و مفهوم کامل مبارزه برعلیه اپورتونیسم. از طریق افشای این واقعیت که اپورتونیستها و سوسیال – شووینیستها در حقیقت به منافع تودهها خیانت کرده، آنرا میفروشند، اینکه آنها از امتیازات موقت اقلیتی از کارگران دفاع میکنند، اینکه آنها ناقل عقاید و نفوذ بورژوایی هستند، و آنها واقعاً متحدین و عمال بورژوازیاند، ما به تودهها میآموزیم که منافع سیاسی واقعی خود را درک کرده، از میان تمام پیچ و تابهای طولانی و دردناک جنگها و صلحهای امپریالیستی، بخاطر سوسیالیسم و انقلاب بجنگند.
تنها خط مشی مارکسیستی در جنبش کارگری جهانی اینست که برای تودهها اجتنابناپذیری و لزوم گسستن از اپورتونیسم را توضیح داده، از طریق انجام یک مبارزۀ بیامان برعلیه اپورتونیسم آنها را برای انقلاب تعلیم داده، و از تجارب جنگ برای افشاء و نه پوشاندن فرومایگی محض سیاستهای کارگری ناسیونال – لیبرالی استفاده شود.
در مقاله بعدی، ما کوشش خواهیم کرد تا از ویژگیهای عمدهای که این خط مشی را از کائوتسکیسم متمایز میکند جمعبندی کنیم.
نوشته شده در اکتبر ١٩۱۶
منتشر شده در سبورنیک سوتسیال دمکراتا شمارۀ ٢ – دسامبر ١٩١۶
امضاء: ن. لنین
یادداشتها
[١] ک. مارکس مقدمه بر دومین چاپ «هیجدهم برومر لوئی بناپارت» (به منتخب آثار، مارکس و انگلس، جلد ١، مسکو، ١٩۶٢ ص ٢۴۴ مراجعه کنید).
[٢] کمونیست – مجلهای که توسط لنین تأسیس شده و در ژنو به سال ١٩١۵ توسط «سوتسیال دمکرات» و ی.ل. پیاتاکف و ی.ب. بوش که مخارج مالی آنرا تأمین مینمودند، انتشار مییافت. ن.ی. بوخارین یکی از سردبیران بود. تنها یک نسخه دو شمارهای در سپتامبر ١٩١۵ ظاهر گشت. این نسخه شامل سه مقاله از لنین بود: «سقوط انترناسیونال دوم»، «صدای صادق یک سوسیالیست فرانسوی» و «امپریالیسم و سوسیالیسم در ایتالیا».
[٣] بولتن ح.س.د.ک.ر. کمیته سازماندهی، هیئت دبیران خارج -ارگان سانتریست منشویکی، که در ژنو از فوریه ١٩١۵ تا مارس ١٩١٧ چاپ میشد. روی هم رفته ١٠ شماره ظاهر شد.
[۴] به منتخب مکاتبات مارکس و انگلس، مسکو، ١٩۵۵ ص ١٣٢ رجوع کنید.
[۵] به منتخب مکاتبات مارکس و انگلس، مسکو، ١٩۵۵ ص ٣-۴٢٢ رجوع کنید.
[۶] به منتخب مکاتبات مارکس و انگلس، مسکو، ١٩۵۵ ص ۴۹۱ رجوع کنید.
[۷] به منتخب مکاتبات مارکس و انگلس، مسکو ۱۹۵۵، ص ۱۹-۴۰۶ رحوع کنید.
[٨] فراکسیون چخیدزه گروه منشویکی در دومای چهارم به رهبری ن.س. چخیدزه. رسماً یک سیاست سانتریستی را در جنگ جهانی دنبال میکرد، اما در حقیقت از سوسیال – شووینیستهای روسی پشتیبانی میکرد. در ١٩١۶ گروه از م.ی. اسکوبلف، ی.ن. تالیاکف، و.ی. خاستف، ن.س. چخیدزه و ا.ی. شخنکلی ترکیب یافته بود. لنین از سیاستهای اپورتونیستی آنان در چندین مقاله شامل «فراکسیون چخیدزه و نقش آن»، «آیا کمیته سازماندهی و گروه چخیدزه سیاستی از خودشان دارند؟» انتقاد میکند.
[٩] ناشه دیلو (هدف ما) – یک ماهنامه منشویکی، سخنگوی اصلی انحلالطلبان و سوسیال – شووینیستهای روسی. در ١٩١۵ در پتروگراد بجای ناشا زاریا (طلوع ما) که در اکتبر ١٩١۴ تعطیل شده بود انتشار یافت. مقالهنویسان شامل ی. مایفسکی، پ.پ. ماسلف، ا.ن. پوترسف و ن. چروانین بودند. روی هم رفته شش شماره ظاهر شد.
گولوس ترودا (صدای کار) – یک نشریۀ قانونی منشویکی که در سامارا در ١٩١۶ بعد از تعطیل شدن ناش گولوس (صدای ما) چاپ میشد. سه شماره از آن ظاهر شد.
– این متن، عین ترجمهای است که رفیقی با نام «دوست شما» در تاریخ ٢٨ فوریه ٢٠١٣ برای این سایت فرستادهاند- آرشیو عمومی لنین.
متن مقاله به انگلیسی:
https://www.marxists.org/archive/lenin/works/1916/oct/x01.htm
پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/8fdfakku